23." second session "

1.3K 235 103
                                    

_اما دلم می خواد انجام بدم.و خب...الکساندر، امروز می خوام راجبه یه چیزی باهات حرف بزنم...یه چیزی مهم تر از فیلم مورد علاقه ات.

اما مگنس نمی خواست اون پسرو بترسونه پس صبر کرد و وقتی الک سرشو تکون داد آروم ادامه داد:

_می خوام درباره ی خانوادت حرف بزنیم. دوست داری درباره خواهر و برادرت چیزی بهم بگی؟

الک لبشو گاز گرفت و رنگش پرید. دلش نمی خواست درباره ی اونا حرف بزنه. درسته هر روز بهشون فکر می کرد تقریبا همیشه ، که دارن چیکار می کنن و خوشحالن یا نه اما هنوزم می ترسید اونا رو ببینه.

_میدونم خیلی سخته...
مگنس اضافه کرد:
_اما واقعا مهمه. میتونی همین یه کارو برام بکنی؟

الک انقدر مودب بود که نمی تونست بگه نه. پس یه نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد. اما بازم چند دقیقه ساکت موند. باید فکر می کرد.

_من یه خواهر و برادر دارم. جیس و ایزی. اما نمیدونم باید از چیشون برات بگم.

_از چیشون خوشت میاد؟

_ من...خب جیس قوی و بامزه است. خیلی ماهرانه والیبال بازی میکنه و خیلی ام اعتماد به نفس داره. اون دوستای زیادی داره و خب...اون جیسه.

و ایزی...خواهر کوچیک ترمه ولی تو همه چی تجربه اش از من بیشتره.

اون خوشگله و هر چیزی که همه آرزوشو دارن داره.اون باهوشه و خوش هیکل. و تو کفش ۱۰ سانتی ام میتونه دهنتو سرویس کنه. اما آشپز افتضاحیه!

الک اه کشید ، دلش نمی خواست گریه کنه ولی میتونست سوزش آشنایی رو تو چشماش احساس کنه. دلش براشون تنگ شده بود و همزمان نمی خواست ببینتشون.

مگنس چیزی تو دفترچه اش نوشت و به الک وقت داد تا آروم شه.
بعد ادامه داد:
_و چیشونو دوس نداری؟

_اینکه...(الک به سختی اب دهنشو قورت داد)
اینکه اونا منو دوست ندارن.

حتی تو صدای الکم میشد شکستنشو دید.الک فکر میکرد داره خودشو کنترل میکنه و مگنسم همینجوری فکر میکرد اما داشت اشتباه می کرد.

فکر نمیکرد این موضوع انقدر رو الک تاثیر بزاره. الک شروع به گریه و هق هق کردن کرد و نفساش تند شد.

مگنس میدونست که دوباره داره بهش حمله دست میده و انگار بدتر از قبلیه پس بلند شد و سریع به سمتش رفت.

کنارش نشست و دستشو رو دوش اون گذاشت.

_الکساندر...به من نگاه کن.تو باید نفس بکشی. اینکه اونا دوستت ندارن درست نیست. اونا دوست دارن. اونا فقط خیلی خراب کردن که به خاطر جوون و نابالغ بودنشونه. هنوز به اندازه تو بزرگ نشدن تا مسئولیت پذیر بشن.

الک میدونست مگنس داره راست میگه اما این چیزی رو تغییر نمی داد.

_اما...اما اونا منو تنها گذاشتن.
و با درد گریه کرد.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now