شب کریسمس شبیه که میشه ازش لذت برد. چون با برفی که میباره ، سکوت و غذای خوشمزه ، جو شاد و دوستات چه جوری میشه ازش لذت نبرد؟
اون ها خیلی خوش شانس بودن که امسال شیفت های استراحتشون باهم هماهنگ بود. هر چند اگه نبود هم همه باهم تو بیمارستان می موندن. ولی خونه خیلی بهتره چون میتونستن بلند بخندن و بدون اینکه به تاثیر رفتارشون روی بچه ها فکر کنن الکل بنوشن.
قبلا تو بیمارستان خیلی سخت بود. اما امسال فرق می کرد. همشون مجلسی لباس پوشیدن هرچند به پای مگنس نرسیدن!
و قرار گذاشتن توی خونه ی رگنور و کاترینا همو ببینن. اونجا خیلی بزرگ بود و احساس خونه ی یه خانواده بودنو داشت.مگنس همیشه منتظر این روز بود. اره اون این دوستای مسخره اشو هرروز میدید ولی امروز فرق داشت. کریسمس خاص بود. همشون داشتن تلاش می کردن تا کنار هم بهترین روز سالشون رو بسازن.
هرچند بعضی وقت ها، یه چیزایی هیچ وقت تغییر نمیکنه. اون ها همیشه تو خونه ی رگنور و کاترینا همو می دیدن ، جایی که به بهترین شکل ازشون پذیرایی میشد. تسا همیشه پای سیب میاورد و جم همیشه کباب ترکی آماده می کرد. رافائل غذهای مختلفی میاورد و ویل...اون فقط خودشو میاورد.
خود مردم آزارشو!و مگنس همیشه دیر می کرد. و با گربه و یه عالمه نوشیدنی میومد. اون آشپز افتضاحی بود پس این تنها گزینه بود.
و امسال هم فرقی نداشت. اون دیر اومد اما مثل یه طراح مد حرفه ای لباس پوشیده بود. با قفس چیرمن میو تو یه دستش و یه بیته پر از نوشیدنی تو دست دیگه اش.
_دیر کردی!
رافائل مثل همیشه باهاش احوال پرسی کرد._منم از دیدنت خوشحالم دوست عزیزم!
مگنس لبختد زد و قفس چیرمن رو پایین گذاشت.
بعد دستاشو برای بغل کردنش باز کرد.
_ عاا یالا ، بغلم کن ، رافی! مثلا کریسمسه!
اما میدونست احتمال اینکه دنیا به اخر برسه بیشتر از اینه که رافائل همچین کاری کنه.رافائل بهش نزدیک تر شد اما به جای اینکه بغلش کنه خم شد و چیرمنو از قفسش بیرون آورد.
_داری شوخی میکنی با من؟ ما چند روزه همو ندیدیم و تو داری با چیرمن بهتر از من برخورد میکنی!
مگنس بهش برخورد._میتونی سرزنشم کنی؟ اون پشمالو و خوشگله. ولی تو روی عصابی.
رافائل شونه اشو بالا انداخت و پشت گوش گربه رو نوازش کرد.وقتی بقیه ی دوستاشون اومدن مگنس وقت نکرد جواب حرف افتضاح رافائلو بده. به جاش زبونشو برای رافائل در آورد.
_فقط به اون ها نگاه کن. اون ها منو دوست دارن و تو باید از خودت خجالت بکشی.
مگنس اعلام کرد و به سمت دوستاش چرخید ولی اون ها به جای اینکه باهاش احوال پرسی کنن به سمت چیرمن رفتن و بغلش کردن.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...