مریس یه لبخند رو صورتش گذاشت و دفترو ترک کرد. تصمیم گرفت به بچه هاش تو پذیرایی بپیونده. میدونست رابرت به زودی خونه رو ترک میکنه و می خواست مطمئن شه الکو نمی بینه.
_ به خدا قسم ایزی ، اگه بخوای دوباره مجبورم کنی فیلم "خونه ی تنها" رو ببینم از همین پنجره خودمو پرت می کنم پایین.
_ بیرون کلی برف ریخته جیس. فقط کونت یخ میکنه.
مریس گفت و کنار اون ها روی مبل نشست._توام علیه منی ، مامان؟ ها؟ فکر می کردم تو طرف منو میگیری!
جیس به حالت نمایشی گفت و قیافه ی ناراحت به خودش گرفت._ من طرف کسی رو نمیگیرم. مریس لایتوود بیطرفه.
مریس گفت و جیسو بغل کرد اما جیس حرفشو باور نکرد. ایزی زبونشو برای جیس در آورد._اگه همینجوری از موکلات دفاع کنی حتما شکست می خوری.
_ یه کلمه ی دیگه بگو جاناتان لایتوود و امروز از غذا خبری نیست.
_ببخشید مامان.
جیس از جاش بلند شد و جلوی مریس زانو زد.
_من درست رفتار میکنم فقط بهم غذا بده.
سرشو روی پای مریس گذاشت و با چشمای مظلوم بهش خیره شد._ایی! اشتهامو از دست دادم!
الک گفت و جیس لب هاشو به سمت جلو خم کرد._تو خیلی بدجنس شدی! قبلا مهربون تر بودی ، چه بلایی سرت اومده؟
جیس ناله کرد و الک چشماشو چرخوند._تو سرم اومدی!
الک شونه هاشو بالا انداخت و جیس دوباره نالید اما این بار بلند تر._ باشه. بسته بچه ها. برین دستاتونو بشورین و بیاین شام بخوریم. میشه؟
_ چرا نمیشه!
جیس سریع از جاش پرید و ایزی هم دنبالش کرد._یالا داداش بزرگه.
ایزی دستشو برای الک دراز کرد.
_مامان هیچ وقت به اندازه امروز غذا درست نکرده بود._ب..باشه.
الک مردد بود اما وقتی به دستای اون نگاه کرد ازجاش پاشد.اون ها رفتن دسشویی و همون لحظه رابرت با چمدونش اومد پایین. مریس به سمتش رفت.
_ما تو دادگاه همو می بینیم._آدرستو بهم اطلاع بده. بقیه ی وسایلتو برات میفرستم.
مریس انتظار داشت رابرت حداقل باهاش یه خداحافظی ساده کنه اما همچین اتفاقی نیوفتاد.اون بدون اینکه به مریس نگاه کنه خونه رو ترک کرد. این درد داشت. خیلی درد داشت.
مریس نفس عمیقی کشید و سعی کرد نشکنه. هیچی نباید روزشونو خراب می کرد. پس دوباره لبخند زد و به آشپزخونه رفت.
بچه ها بهش کمک کردن ظرف ها رو روی میز بچینه و باهم دور میز نشستن. این عالی بود. مریس سه نفرو داشت که به اندازه دنیا دوسشون داشت. الک برگشته بود و اون نمی تونست کریسمس بهتری رو تصور کنه.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...