36."I like you"

1.3K 236 243
                                    

بعد از صبحانه تسا دنبال الک رفت تا برای چک اپ بره.
الک نمی تونست بهشون نه بگه چون میدونست شده تا اونجا می کشن می برنش.
و احساس بدی داشت.

ن فقط چون سر مگنس داد زده بود و بهش دروغ گفته بود ، که صبحانه ام نخورده بود و شکمش که حالا به غذا عادت کرده بود اعتراض می کرد.

_امروز حالت چطوره الک؟
جم پرسید و بهش لبخند زد.

_همونجوری که دیروز بودم. حالا میتونم برگردم به اتاقم؟

الک دستاشو تو جیب شلوار راحتیش گذاشت. اون برش های مختلفی رو رون پاش داشت که چندتاش هنوز یکم خون ریزی داشتن. و اون همیشه موقع چک اپ باید لباساشو جلوی جم درمیاورد.

_ به محض اینکه کارمون تموم شه.
جم هنوز داشت لبخند میزد اما متوجه تغییری تو رفتار الک شد.اون خیلی مضطرب بود و عجله داشت.

_ما دیروزم اینکارو کردیم و از اون موقع چیزی تغییر نکرده.
الک تمام تلاششو کرد.

_پس بزار ببینیم. لباساتو در بیار و برو رو کفه ترازو.

_سرده. نمی خوام اینکارو بکنم.
اون زمزمه کرد و این برای جم کافی بود تا بفهمه چیکار کرده.

_خیلی طول نمی کشه. قول میدم. یالاا
اون سعی کرد تشویقش کنه و للبخندشو رو صورتش نگه داشت.

الک اه کشید. میدونست نمیتونه بیشتر از این مخفیش کنه.
پس لباساشو در اورد و رو صندلی گذاشت.

جم وقتی دید الک با خودش چیکار کرده شوکه شد.
پوستش مثل وقتی که با تیغ خودشو می برید بریده نشده بود. پلاستیک صدمه بیشتری بهش زده بود.

_ ترازو رو ول کن . بیا اینجا رو صندلی معاینه بشین. پرستااار؟! دکتر بین رو خبر کن لطفا.

_ نیازی نیست بیاد.
اون گفت و روی صندلی نشست.

_ تو کسی نیستی که تصمیم میگیری ، متاسفم.
جم می خواست خوب برخورد کنه اما خیلی از دست الک عصبانی بود. اون واقعا باور کرده بود که این پسر پشیمونه و دیگه همچین کاری نمی کنه. و حالا چی؟!
دوباره اینجا بودن.

جم دستکش لاتکسشو پوشید و شروع به تمیز کردن زخم ها کرد.الک خوش شانس بود که زخماش به بخیه احتیاج نداشت و جم
می خواست اینو بهش بگه اما همون لحظه مگنس وارد اتاق شد و الک روشو چرخوند.

اون نمی خواست تو چشمای مگنس نگاه کنه و حقم داشت چون مگنس حس میکرد بهش خیانت شده وقتی زخم های الکو دید.

_ امروز کل شامت رو می خوری و منم داروهاتو عوض میکنم. اینا دیگه جواب نمیده.
مگنس گفت و رفت ، اما درو پشت سرش یکم محکم بست.

الک میدونست کار بدی کرده اما حرفای مگنس بهش حس عذاب وجدان نداد. دقیقا برعکس. اون ازش نا امید شد که بدون حرف زدن باهاش رفت. ولی بعد فهمید که خودش گفته نمی خواد هیچ وقت باهاش حرف بزنه. و این درد داشت.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now