54." THE TRUTH"

1.4K 255 183
                                    

[و رسیدیم به مهم ترین پارت این فن فیک تا الان ]

۵۵۰۰ کلمه و طولانی ترین پارتی که تا الان تو این فف آپ کردم. چون یه فصل کامله.

واقعا خودمم فکر نمی کردم انقدر زود اپ کنم ولی انقدر برام مهم بود این پارت که توی راه ، بالای کوه ، توی جمع همزمان با گفتن و خندیدن گوشی دستم بود و ترجمه می کردم. تا جایی که که داد همه در اومد و گفتن اون گوشی کوفتی رو بنداز کنار! |:

حتی شب هم دیرتر از همه خوابیدم. و عملا پدر خودمو در آوردم.

اینا رو نگفتم که غر بزنم...گفتم که بدونین این زحمتای من حداقل ارزش ووت دادنُ داره! پس بدین...

منظورم ووته!😁😂

کامنت بخوره تو سرم😑❤

حالا بریم سر داستان :
_________________________

مگنس میدونست این روز خیلی زود میرسه. می خواست که  همچین روزی برسه تا بتونه داستان الکُ بشنوه و به شکل درست با مشکلش کنار بیان.

به الک زمان داد حتی وقتی میدونست امکان داره خیلی زمان ببره تا آماده شه و خوشحال بود که این اتفاق افتاده.

الک آماده بود. هرچند هنوز براش آسون نبود. اما مگنس اونو وادار به کاری نکرد. الک میدونست این دفعه دیگه واقعا نوبت اینه که ماه از پشت ابر بیاد بیرون.

می خواست با شیطان های گذشته اش رو به رو شه و مگنس اینجا بود تا بهش کمک کنه.

هرچند ، مگنس ترسیده بود. از حقیقت می ترسید..اون پیش بینی های خودشو داشت اما هنوز برای چیزی که انتظار شنیدنشو داشت آماده نبود.

الک هم ترسیده بود. می خواست به مگنس همه چیزُ بگه. میدونست اینکه بالاخره به یکی بگه چه اتفاقی افتاده _واقعا چه اتفاقی افتاده_بهش کمک میکنه احساس بهتری داشته باشه اما فکر نمی کرد اینکار انقدر سخت باشه.

تصمیم گرفت شجاع باشه و همین امشب درباره اش با مگنس حرف بزنه. اما وقتی اونجا رو به روش ایستاد دیگه شجاع نبود.

چون اگه مگنس بعد از دونستن همه چیز دیگه نمی خواست ببینتش چی؟
این حقیقت بی رحمی بود که الک میدونست هر چی بین اونو مگنسه رو خراب میکنه.چون یه چیزی بینشون بود دیگه ، نه؟

هر چند ، فرقی نمیکرد ، دیگه نمی تونست از تصمیمش برگرده. اون با خواست خودش به اینجا اومده بود.و الک میدونست که اگه الان جا بزنه دیگه هیچ وقت نمی تونه این مکالمه رو انجام بده.

پس نفس عمیقی کشید. محض رضای خدا ، اون مگنس بود! اون حتما با کسایی که مشکل های بدتری از الک داشتن برخورد داشته بود.

اما ترس الک هنوز پا برجا بود.و اون باید مطمئن می شد که این همه چیزو خراب نکنه.چون می خواست حالش خوب شه و دیگه در مورد مردن فکر نکنه.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now