39."Date"

1.4K 217 71
                                    

مگنس واقعا دلش می خواست به کسی که الک رو اذیت کرده صدمه بزنه.
الان می فهمید چرا اون می خواست خودشو بکشه. کی اینکارو نمیکرد؟

مگنس حتی کلمه ای رو برای توصیف احساس ناامیدیش از دنیا پیدا نمیکرد. این خیلی ناعادلانه و اشتباه بود.
اون ها همشون بچه بودن. باید از هم حمایت می کردن نه اینکه کاری کنن یکی بخواد جونشو بگیره.
چرا نمی فهمیدن؟
و چرا الکساندرُ انتخاب کرده بودن؟

بین اون حروم زاده ها ، الک پاک ترین روحُ داشت و لایق بهترین چیزا بود.
اما مگنس میدونست هنوز میشد همه چی رو درست کرد. می خواست بهش کمک کنه. اما نمیتونست بدون برنامه عمل کنه. این قضیه خیلی جدی بود.

باید با الک درموردش مشورت می کردن ، فقط اون بود که کل حقیقتُ میدونست. اما باید یکم دیگه صبر می کرد. و مگنس می خواست تو این چند روز به الک نشون بده که زندگی اونقدرا هم بد نیست.
اون باید یکم نیرو بدست میاورد چون جنگ داشت شروع میشد.

_ اره چیرمن میدونم، من فردا کاری ندارم اما نمی تونم باهات خونه بمونم. بعدا برات جبران میکنم. قول میدم. باشه؟

گربه جیغی کشید و مگنس شوکه شد. این توپ پشمی گاهی تبدیل به یه شیطان میشد.

_ متاسفم چیرمن. اما کریسمس نزدیکه . من سه روز الکساندرو نمی بینم و این خیلی زیاده.پس من می خوام کادوشُ زودتر بدم.

اون گربه رو بغل کرد.
_ میدونم نباید این کارو بکنم اما دست خودم نیست ، چیرمن. واقعا فکر میکنی من شانسی دارم؟

مگنس اه کشید.
_ آره ، میدونم ندارم. من خیلی سنم براش زیاده. چه جوری میشه من پیر شده باشم ؟ چه اتفاقی داره برام میوفته چیرمن؟

وقتی مگنس محکم فشارش داد ، گربه ی بیچاره با صدای بلندی میو کرد.
_باشه. تنهات میزارم.

و اون پایین گذاشت. چیرمن بدون توجه بهش به سمت تخت مگنس رفت و روش دراز کشید.

_ فکر کنم باید یه سگ بگیرم.
مگنس غرید . اما به رفتار اون عادت کرده بود پس تصمیم گرفت لباسایی که فردا می خواد بپوشه روانتخاب کنه.

می خواست به نظر الک جذاب بیاد. هر چند میدونست اون ها هیچ وقت نمی تونستن باهم باشن ، می خواست بی نقص به نظر برسه.
البته اگه میشد چون بیرون داشت کولاک میومد.

وقتی کارش تموم شد یه دوش گرفت در حالی که اهنگ لیدی گاگا رو می خوند. عادت داشت شبایی که فردا بیکار بود تا دیروقت فیلم ببینه اما امشب باید انرژیشو برای الکساندر ذخیره میکرد.

الک از هیچی خبر نداشت. میدونست فقط یک روز تا رفتن به خونه اشون مونده اما فکر می کرد قراره اون روزُ هم مثل روزای قبل سپری کنه.
الک تو تختش دراز کشید و به مچ دستش نگاه کرد. رگنور کارش خوب بود اما جای زخم باقی مونده بود و حالشُ بد کرد. خب این نتیجه ی احمق بودنه.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now