رافائل تو دفترش با آمیتیس نشسته بودو قهوه می خورد.اونا زیاد باهم حرف نمیزدن. اما این دفعه کاملا ساکت بودن و به الک فکر می کردن.اونا لیواناشونو رو میز گذاشتن وقتی صدای درو شنیدن.
_بله؟ چه جوری میتونم کمکتون کنم؟!
رافائل به مهموناش نگاه کرد و پرسید.حدس زد اونا کی ان اما اجازه داد خودشونو معرفی کنن._ دکتر سنتیگو؟
(رافائل سرشو تکون داد)
من مریس لایتوودم. مادر الک. پذیرش بهم گفت شما دکترشین.چی شده؟! الک کجاست؟اون خیلی سوال پرسیده بود و رافائل خوشش نیومد.
دلش می خواست سرش داد بزنه.یا بزنه تو گوشش و اونو بدترین مادر سال صدا کنه. اما این حرکت خیلی غیرحرفه ای بود و هرچند رئیسش لوک آدم خوبی بود، نمی تونست همچین رفتاری رو قبول کنه.
پس یه نفس عمیق کشید و سعی کرد آرامششو حفظ کنه._ آره.الک وضعیتش ثابت شده. من همین الان نتیجه ی آزمایش هاشو گرفتم و نمی خوام دربارش بهتون دروغ بگم. اونا بدن. واقعاااا بد. اما فکر نمی کنم راهرو جای مناسبی برای این بحثا باشه.مگه نه؟
لطفا بفرمایید داخل. آمیتیس...میشه تنهامون بزاری؟و اونا رو به داخل دفترش راهنمایی کرد. آمیتیس نگاهی بهشون انداخت و بدون حرفی اتاقو ترک کرد.
رنگ مریس مثل گچ شده بود.دکتر از نتایج راضی نبود و داشت توضیح دادنو طول می داد. اون رو صندلی نشست و بقیه پشتش ایستادن. همشون به سختی نفس می کشیدن. جیس و ایزی از قضیه خبر داشتن و وحشت زده بودن. اونا میدونستن که الان مریس همه چیزو می فهمه و زندگیشون بیشتر شبیه جهنم میشه. اما این برای الک بود. اونا به اندازه کافی گند زده بودن.
_ الک چی شده؟
(مریس دوباره پرسید.)
نتیجه ها چه مشکلی دارن؟ میدونم الک اخیرا خیلی درس می خوند اما بی خوابی نباید انقدرام بهش آسیب رسونده باشه.رافائل ابروهاشو بالا داد و برعکس از ۵ شمرد تا خودشو آروم کنه. فقط یه قدم با زدن اون زن فاصله داشت.
_ پس شما متوجه هیچ چیز عجیبی در مورد الک نشدین ، خانوم لایتوود؟_ عجیب؟
(رابرت برای اولین بار حرف زد.)
پسر من عجیب نیست. چطور به خودت اجازه میدی که بهش توهین کنی؟_رابرت! خفه شو!
مریس شوهرشو ساکت کرد.
دکتر اخم گرد و یه نفس عمیق کشید._ من نگفتم اون عجیبه. دارم سعی میکنم براتون توضیح بدم اما اگه شما می خواین داد بزنین و مزاحمم شین ، پس باید ازتون بخوام برین آقا.
اون مودبانه اینو گفت. انقدر مودبانه که به خودش افتخار کرد._ نه. اون دیگه یه کلمه ام حرف نمیزنه.
(مریس قول داد و به رافائلی که سرشو تکون می داد نگاه کرد)
و در جواب سوالتون ، نه. من...من هیچ چیز عجیبی ندیدم. پسر من بچه ی ساکتیه.خیلی جاه طلبه اما حرفی نمیزنه.
اما...چرا اینو پرسیدین؟ شما یه چیزی درمورد نتیجه ها گفتین. چی شده؟
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...