اونا تو سکوت کامل نشستن. الک ی کم از مگنس و رفتار غیر حرفه ای و احمقانش عصبانی بود ولی عصبانیتش زیاد طول نکشید.
اون میدونست خودشم با این نقشه موافقت میکرد ازاونجایی ک از کمیل متنفر بود.
اما بازم بهتر بود قبل اینکه همچین نقشه احمقانه ای بریزن ، اونو در جریان میزاشتن.به هر حال الان دیگه مهم نبود. مگنس دستشو گرفته بود و اون الان مطمئن بود که این مرد بهش دروغ نگفته.
اون گذشته خودشو داشت و با این حال بخاطر الک اینجا بود. اگه انقدر بچگانه رفتار نمیکرد اینجوری نمیشد. الک تصمیم گرفت بعد ازینکه یکم خوابید جبران کنه.
الان فقط از اینکه میدونست یه نفر بخاطرش اونجاست حس خوبی داشت. یه نفر که ازش خوشش میومد.
مگنس میتونست احساس گناه کنه و شایدم میکرد اما الک میدونست که داره حقیقتو میگه. چشماش دروغ نمیگفتن. اونا انقدر صادق بودن ک نمیتونست از نگاه کردن بهشون دست برداره.
_ متاسفم الکساندر. نمیدونم باخودم چه فکری کردم...من...
مگنس اه کشید و یه لحظه چشماشو بست. اون تحت تاثیر خاطرات بد و حس ناامیدیش قرار گرفته بود. اون از اینکه یه آدم فوق العاده تو زندگیش اومد ولی برخلاف همه ی تلاشی که کرد، ازش متنفر بود نا امید شده بود.اما مگنس میدونست که این یه بهانه است ، محض رضای خدا...اون یه دکتر بود!
اما اون لحظه مثل یه دکتر عمل نکرده بود.اون از الک برای انتقام گرفتن از کمیل استفاده کرده بود و اونو برای بی ادب بودن تنبیه کرده بود در حالی که اون حق داشت بی ادب باشه.
نباید همچین اتفاقی می افتاد. اون گذاشت احساساتش کنترلشو به دست بگیره. و نتیجه این شد.
مگنس احساس بدی داشت اما میدونست لایق همینه. مهم نبود کمیل چقدر بهش صدمه زده نباید اینو سر الک خالی میکرد.این بچه به اندازه کافی کشیده بود.
_من نمی خوام خودمو توجیح کنم چون واضحه که تصمیم گیری باتوئه...من لایق مدرک دکتریم نیستم اگه همچین کاری با مریضام بکنم....مگنس تا حالا همچین کاری با هیچ کدوم از مریضاش نکرده بود. الک اولین نفر بود و اون مطمئن بود آخرین نفرم هست.
چون اون مطمئن بود تا یک ساعت دیگه اخراج میشه. و الک حق داره همچین کاری بکنه.
اما الک آدم بدی نبود. آره ، اون میدونست مگنس اشتباه بزرگی کرده و باید تنبیه بشه . اما کی هیچ وقت کار احمقانه ای نکرده؟ همه ، حتی الک.
و تصمیم بگیره که مگنسو اخراج کنن؟ الک می خواست به این حرف بخنده. اون میتونست این کارو با خیلی از آدما بکنه اما نه با مگنس.
_آره ، نداری. اما میتونی برام جبرانش کنی.
الک بعد از چندلحظه گفت._ من هیچ وقت خودمو نمی بخشم اما....می تونم برات چیکار کنم ، الک؟
اون واقعا ناراحت به نظر می رسید و مطمئننا ناراحت بود.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...