_مگنس ، امکان داره که تو نامه امو داشته باشی؟
_آره. وقتی انداختیش من برش داشتم. چرا؟ الان می خوای؟
_آره.
_چرا الان؟
_چون چهار روز دیگه کریسمسِ و من فکر میکنم دلم می خواد برم خونه.
وقتی مگنس رفت الک نامه رو باز کرد.
" الک!
من خیلی خوشحالیم که به نامه امون جواب دادی. این برامون انقدر ارزش داشت که حتی نمی تونی تصور کنی.مدرسه بدون تو خیلی سخت تر میگذره اما ما داریم تمام تلاشمون رو می کنیم. من از تیم انصراف دادم و حالا میتونم رو درسام تمرکز کنم. این اونقدرام بد نیست. میدونی؟
ایزابل مسخره ام میکنه اما من اهمیتی نمیدم.من واقعا دارم از زندگیم لذت میبرم ولی رفیق...بیا خونه. لطفا. من دلم برات تنگ شده. اینجا بدون تو مثل قبل نیست. لطفا جوابمو بده و بگو حالت چطوره باشه؟
داداش بزرگه ، من واقعا دلم برات تنگ شده. اون اتفاق هیچ وقت نباید میوفتاد اما الان اوضاع خونه خیلی بهتر شده. میدونی..مامان کل شب و روز سرکار نمی گذرونه.
اون باهامون حرف میزنه و بهمون اهمیت میده. این واقعا خوبه ، الک. ای کاش توام با ما اینجا بودی. ما می خوایم برات جبران کنیم. من رو رفتارم کار کردم و حالا میفهمم گاهی چرا انقدر از دستمون ناراحت می شدی.
من افتضاح بودم! اما الان بهت قول میدم خواهری باشم که همیشه می خواستی داشته باشی. فقط بهتر شو و بیا خونه. باشه؟ خیلی دوستت دارم.
عزیزدلم ، امیدوارم حالت بهتر باشه. ما خوبیم. خواهر و برادرت تو مدرسه پیشرفت کردن و من تصمیم گرفتم دیگه کل زندگیمو وقف کار نکنم. میدونم الان خیلی دیره اما من دارم تمام تلاشمو میکنم. و من واقعا دلم برات تنگ شده پسرکم. چیزی به کریسمس نمونده...میدونم چه احساسی بهش داری.
و من نمی خوام تو رو مجبور به کاری کنم اما اگه دوس داری کریسمس بیای خونه ، اگه ممکنه...بدون که ما خیلی خوشحال میشیم. خیلی دوستت دارم شیرینم. مواظب خودت باش.
جیس
ایزی
مامان."
الک بهش فکر کرده بود. اون میدونست اجازه گرفتن برای ترک بیمارستان اونم حداقل دو روز سخته اما تصمیم گرفت تلاششُ بکنه.
اون بعد از حرف زدن با مگنس احساس خیلی بهتری داشت. اما نظرش عوض نشده بود. به مگنس قول داده بود حقیقتو بگه چون تحت تاثیر داستان زندگی اون قرار گرفته بود.اما اگه صادقانه فکر میکرد ، هنوز نمی دونست آماده ی اینکار هست یا نه.
هرچند میدونست اون هیچ وقت واسه اینکار اماده نمیشه. پس باید قدم بزرگی برمی داشت و با واقعیت رو به رو می شد. چون واقعا از این اوضاع خسته شده بود.
بیمارستان ، دارو ، و بقیه چیزا...
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...