مگنس جاشو با رگنور عوض کرد.
_ببینیم چه کردی با خودت ، رفیق.
اون دستکش پوشید و گاز روی دست الک رو باز کرد.
_اوه شت!
رگنور به آرومی دست الکو گرفت تا دید بهتری بهش داشته باشه.
_تو گوشت خودتو کندی؟الک لرزید و چشماشو بست. واقعا دلش
نمی خواست یادش بیاد چیکار کرده._من بعدا برات توضیح میدم. فعلا بگو میتونی جمع و جورش کنی؟
مگنس پرید وسط._داری با من شوخی می کنی؟ من همین تازه ستون فقرات اون مردعنکبوتی احمقو درست کردم.اون مثل پازل شده بود. این در برابر اون چیزی نیست. البته جای حساسیه اما من میتونم.
_ممنونم.
_خااا
اون چشماشو چرخوند.
_به کاترینا زنگ بزن. ابن بچه به بی حسی نیاز داره و اوه..از اینجام گمشو بیرون. من به آرامش نیاز دارم._نه!
الک یه دفعه داد کشید و اون دوتا با تعجب بهش نگاه کردن._هی بچه...بدون بی حسی از درد میمیری. اینو میفهمی دیگه ؟
_من منظورم...این نبود.
الک زمزمه کرد._پس چی؟ ما باید عجله کنیم.
رگنور داشت عصبانی میشد. برای همین بچه های مریضُ دوس نداشت. خیلی الکی حرف میزدن._میشه مگنس اینجا بمونه؟
من می خوام بمونه.الک با چشمای مظلومش جوری به مگنس زل زد که اون حس کرد می خواد براش گریه کنه. قلبش ذوب شد و لبخند زد ، و کنترل خودشو از دست داد.
رگنور شوکه شد و وقتی به دوستش نگاه کرد فهمید اونا باید در مورد یه چیزایی حرف بزنن. اما جون این بچه الان مهم ترین چیز بود.
_باشه. مگنس. تو میمونی. حالا بیاین به کارمون برسیم. من می خوام بخوابم.
یک دقیقه بعد کاترینا اومد. اونا مچ الکو جراحی کردن. حتی با بی حسی ام درد داشت اما مگنس تمام مدت اونجا بود.
اون فقط کنار الک نشست و الک بهش نگاه میکرد. این به اندازه کافی حواسشو پرت
می کرد که اون دوتای دیگه تو آرامش کار کنن._این دلیل اینکه منو از پرو بیرون کردن نیست اما امیدوارم از گوش کردن به داستانم لذت برده باشی.
مگنس برای الک یه داستان تعریف کرد تا بهش کمک کنه در طول جراحی حس بدشو فراموش کنه و از اینکه دید الک با چه علاقه ای گوش میکنه حیرت زده شد.
_تموم شد.
رگنور بانداژ مچ الکو تموم کرد و دستکشای خونیشو دور انداخت.
_مگنس میدونی که من باید به لوک خبر بدم نه؟_اره. بگو. منم الکو به اتاقش میبرم.
و به اون کمک کرد که سر پاش وایسته. یه نفر باید بهش کمک میکرد چون الک سرگیجه داشت.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...