درسته مگنس بهش اهمیت می داد ولی اینم میدونست که الک به یکم زمان نیاز داره.
اون همین الان بعد از تلاش برای خودکشی تو قسمت روانپزشکی یه بیمارستان بیدار شد.
این حتی افراد بالغ ام تحت تاثیر قرار میده و الک هنوز بچه بود.
پس تصمیم گرفت درمانشو از فردا شروع کنه.الک اصلا نمیدونست داره کجا میره. بیمارستانش بزرگ نبود ولی هنوز میشد توش گم شه. همینجوری که تو راهرو داه میرفت داشت فکر می کرد که حالا باید چیکار کنه. نمی تونست برگرده خونه.
پدر و مادرش دیگه الان حتما فهمیدن گیه. و تو چشمای جیسم نمی تونست نگاه کنه. نه بعد از این اتفاقایی که افتاد. الک نمی دونست چرا اونا یهویی اومدن ملاقاتش.
_ حتما باید تو دیوونه خونه گیر میوفتادم تا پدرو مادرم بفهمن یه پسر دارن؟!
یه آه سنگین کشید و نفهمید اینو بلند گفته._دنیا اینجوری پیش میره!
الک به کنارش نگاه کرد و یه دختر با پوست تیره و موهای فرفری دید. انقدر لاغر بود که الک میتونست استخوناشو ببینه. لباساش تو تنش می رقصید. ولی لبخند قشنگی رو لبش بود.
_ از کجا میدونی؟
الک پلک زد._ چون مادر و پدر منم وقتی فهمیدن یه جای کار میلنگه که من تقریبا مرده بودم. کافیه یا بیشتر توضیح بدم؟
_ فک کنم این داستان برام آشناست.
و اونا شروع به حرف زدن کردن.الک فهمید اسم دختره میاست. اون هم صحبت خوبی بود. شوخ و باهوش بود. و با اینکه الک هنوزم نمیتونست لبخند بزنه اما احساس بهتری داشت.
واسه اولین بار تو عمرش کسی قضاوتش نمی کرد. ولی خب اونا وضعشون یکی بود.الک کلی مشکل داشت که خودشم هنوز ازشون خبر نداشت. و میا داشت دوره درمان سوتغذیه رو طی می کرد.
_ چرا اینجایی؟ با اینکه اینجا بمونی مشکلی نداری؟
الک پرسید.واقعا کنجکاو بود که نظرشو راجب اینجا بدونه._ خب اولش عصبانی و بی ادب بودم. می خواستم حتی اگه تنها راه فرار پنجره بود از اینجا فرار کنم.
میا خندید و ادامه داد:
_ اما الان...نه. میدونم اینجا بودن به نفعمه.و البته ، مگنس و بقیه خیلی خوبن. من اینجا بیشتر حس خونه بودن دارم تا توی خونه ی واقعیم. پس آره...من کاملا از اینجا بودم راضی ام.
بعد لبخند زد و پرسید:"تو چی؟"_ من...
الک لب پایینشو گزید.این سوال خوبی بود.الک تو اعماق وجودش میدونست به کمک احتیاج داره و بدجورم دلش کمک می خواست. اما فقط اونقدر ترسیده و خسته بود که حسی نداشت.
نمی تونست به چیزای پزشکی اعتماد کنه.اونا شبیه هیولا بودن و فقط می خواستن بهش آسیب بزنن.اما با این وجود ، وضع خونه بدتر بود و نمی تونست به مدرسه برگرده.پس شاید...شاید...اینجا موندن اونقدرام بد نباشه. اما حالا چرا بیمارستان؟!
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...