نور خورشید از پنجره اتاق به صورت رنگ پریده و خوابیده الک تابید.
اون تو خواب یه تکونی خورد و کم کم چشماشو باز کرد.
اولش اذیت شد اما کم کم چشماش به نور عادت کرد.وقتی هوشیاریش برگشت فهمید اصلا نمی دونه کجاست!
خیلی تند نشست و بعد از دردِ سرش به خودش پیچید و حس کرد حالت تهوع داره.
چند دقیقه همونجوری نشست و بعد دستاشو رو پیشونیش گذاشت و فهمید که به دست چپش سرم وصله و تهش به یه بسته ی خون می رسه.الک حس کرد عرق کرده و به دست دیگه اش نگاه کرد که بهش یه باند بیمارستان وصل بود و روش شماره هایی نوشته بود.
به اتاق نگاه کرد که کاملا سفید بود دیوارا مثل برف سفید بودن.بوی ضدعفونی کننده میومد.همه جاش درد می کرد. و یهو خطراتش برگشتن.اتفاقایی که دیروز افتاده بود یادش اومد.حرفای جیس و بریدن دستش. پس اونا نجاتش دادن و اون تو بیمارستان بود. الک وقتی اینو فهمید ترسید. الک درباره یه چیز به سباستین دروغ گفته بود. بزرگ ترین ترسش از عنکبوت نبود .
این بیمارستان بود که اون ازش میترسید.
البته تقصیر خودش نبود.
اون فقط ۷ سالش بود وقتی بیمارستان
خونه ی دومش شد.این رابرت و ایزابل نبودن که شب و روز کنار تخت مکس می موندن.این الک و مریس بودن که تقریبا اونجا زندگی می کردن تا فقط به مکس نزدیک تر باشن.
الک برادر بزرگ تر خوبی بود و وقتی فهمید قراره یه برادر کوچیک تر داشته باشه خیلی خوشحال شده بود. اون عاشق مکس بود و روزها رو تو تقویم برای به دنیا اومدنش خط میزد.الک وقتی فهمید برادرش نیومده میمیره افسرده شد.اون از رفتن به خونه سر باز زد و تصمیم گرفت کنار مکس بمونه.براش قصه می خوند و برای وقتی که حالش بهتر میشه برنامه می چید. ولی تلاشاش به اون فرشته کمکی نکرد.
الک تا آخرین لحظه انتظار یه پایان خوبو داشت. واسه بچه ای به سن اون این خیلی بزرگونه بود.الک زجر کشیدن و سرفه های مکسو دید. صدای گریه هاشو شنید.
و کبودی هایی که به خاطر آمپول زدن بهش به وجود میومد تو ذهنش موند.
همه ی اینا براش کابوس شده بود و هیچ وقت ولش نکرد.این تو ذهنش موند که بیمارستان یعنی درد و مرگ.و حتی با وجود اینکه الک تو درد بود و می خواست بمیره ، نمی خواست توی همچین جایی اتفاق بیوفته.
الک می خواست فورا از اون جا خلاص شه پس سرمو کشید و از دستش کند ولی از درد به خودش پیچید.
بیشتر از اون چیزی که فکر می کرد درد گرفته بود.خونش روی پارچه های سفید پاشید.اما واسش مهم نبود.دستاشو به دیوار گرفت تا بتونه وایسه.و بعد تصمیم گرفت فرار کنه.الک راهشو به سمت در کج کرد اما فهمید لباس بیمارستان تنشه.
خب اون به اندازه کافی قبلا تحقیر شده بود که الان بخواد به این اهمیت نده!
پس درو باز کرد و دور تا دور راهرو رو نگاه کرد. خالی بود.از فرصت استفاده کرد و به دیوارا نگاه کرد.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...