سباستین دیگه بهش پیامکی نداد. پس الک مجبور بود بشینه وسعی کنه روی درسها متمرکز باشه ولی بیش ازحد مضطرب بود. اگه سباستین فقط قبول کرده بود ببینتش تابعد باهاش بهم بزنه چی؟ اگه الک به اندازه ای خوب نبود که دوست پسرش باشه چی؟ الک خیلی میترسید. سباستین دوست پسر اولش بود
واگرچه همون شاهزاده ای که الک تو خواب هاش میدید ،نبود هنوزم تنها کسی بود که الک میخواست. نمیتونست از دستش بده.
اینکه باید سباستین رو رها میکرد و روزی همدیگه رو شناختن رو فراموش میکرد یا نه؟! الک هنوز اینو نمیدونست. وفقط اگه میدونست...زنگ ناهار بالاخره خورد. نیم ساعت بود وطولانی ترین زنگ. الک مطمئن نبود زمان کافی ای برای بررسی همه چی باشه ولی نیاز داشتن که تلاش کنن. کوله پشتیش رو روی دوشش انداخت به سمت کلاس ریاضی رفت.
یک دقیقه بعد سباستین وارد کلاس خالی شد.لبخند نمیزد و رفتارش سرد بود ولی الک میخواست این سوءتفاهم رو برطرف کنه.
سباستین غرولند کرد: "چی میخوای؟ من تماِم روز رو برای شنیدن معذرت خواهیات وقت ندارم. این هیچی رو عوض نمیکنه" .الک باعجله گفت: "،نه صبر کن. بهم گوش بده. من خیلی خوشحالم که ما باهمیم باید باورم کنی.
واقعیت اینه که...من...من...من هیچوقت این کارو قبلا انجام ندادم. اینا همه جدیدن ومن ترسیدم و...،ببین من نمیخوام تو این کار عجله کنم. من عاشقتم. هستم. " الک دروغ گفت. اما تو اون لحظه حتی مطمئن نبود که واقعا دروغ باشه.
خیلی ناامید بود: "میخوام که تو اولینم باشی سباستین. فقط...خواهش میکنم بهم
یکم وقت بده. من هنوز آماده ی برداشتن این قدم بزرگ نیستم. میخوام بیشتر بشناسمت. همش همین. خواهش میکنم عصبانی نباش. لطفا. "باچشمای خواهشگر به سباستین نگاه کرد. واقعا امیدوار بود که سباستین بفهمه ودرک کنه. ولی ،خب امیدش دوباره نقش بر آب شد.
سباستین آهی کشید: "پسِر احمق. لازم نیست که حتما دخول باشه. مامیتونیم به روش های مختلفی سکس داشته باشیم. من منظورتو میفهمم. ترسیدی. ولی ،خب فکر نمیکنی خودخواهی؟"یه ابروشو بالا برد والک احساس سرما کرد. بالکنت گفت: "چ-چی..." ؟
.
"شنیدی چی گفتم. خودخواهی. ازم انتظار داری صبور با ومحبت باشم وتو چی؟ من جوون وسالمم و هورمونام هم فعالن. من به تماس فیزیکی نیاز دارم وتو کاملا واضحه که اینو نمیبینی. این اذیتم میکنه الک. پس فکر کنم که این رابطه کار نمیکنه. "الک وحشت کرد: " . نه خواهش میکنم. " بهاین موضوع اون طوری نگاه نکرده بود اماسباستین کرده بود.
ومیخواست ترکش کنه. الک حس کرد چشماش میسوزن: "لطفا سباستین. نکن. " بازوی سباستین رو چسبید با وعجله گفت: "خواهش میکنم من عاشقتم. قول میدم اینارو جبران کنم"حتی فکرشم نمیکرد خودشو داره تو چه مخمصه ای میندازه.
سباستین تحت تاثیر آسیب پذیری الک قرار نگرفته بود. پرسید: "چطوری؟"
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...