الک احساسِ بدی داشت. حس کرد دارن به سمت صندلی برقی و یه مرگ آروم و دردناک می برنش!
آمپولُ شبیه چیزی که فقط باعث زجرش میشه می دید و نمی تونست جلوی اینو بگیره.اونا وارد اتاق تزریقات شدن و مگنس درو پشت سرشون بست. الک اخم کرد. واقعا اون فکر کرده بود الک فرار می کنه؟
حالا شاید از ذهنش گذشته باشه ولی هِی اون احمق نبود!کاترینا رفت همه چیزو آماده کنه و الک مضطرب اتاقو نگاه کرد. اینجام همه چی سفید بود و کابینتا پر از دارو و قطره و قرص بود.
چرا مردم به ذهنشون انقدر فشار میارن تا چیزی اختراع کنن به جای اینکه مثلا به جاش از قوه تخیل خودشون استفاده کنن و کتاب بنویسن؟
کت یهو گفت:
_خب آقای لایتتود، شلوار پایین!الک تقریبا جیغ کشید:
_چی؟؟؟؟!!!!!!!_آرههه!
مگنس یکم زیادی هیجان زده شده بود._تو که اینجا نمی مونی!
الک اخم کرد و چند قدم عقب رفت._عه! بی ادب نشو!
میدونستی کت به مریضای شجاع شکلک میده؟
من حتی می تونم دستتم نگه دارم..اگه بخوا...هِیییی!مگنس جا خالی داد چون الک سمتش یه لیوان چوبی پرتاب کرد.
_برو گورتو گم کن بیرون.
الک واسه بار آخر داد زد و مگنس رفت. قیافش شبیه یه پیشیِ ناراحت شده بود.
خب شاید دفعه بعد بتونه هوایِ الکو داشته باشه.اما الان به انتخابش احترام میزاره.
_ن باباااا! کم کم داره ازت خوشم میاد!
کت ریز ریز خندید :
_ خب حالا ، درشون بیار و روی تخت دراز بکش!_واقعا این کار لازمه؟
_من پرستارم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنی باسن دیدم.
کت چشماشو چرخوند.الک قرمز شد اما قبول کرد.
مگه چاره ی دیگه ای ام داشت؟
فقط خوشحال بود که مگنس رفته.
خیلی زشت میشد اگه می موند._شاید یکم بسوزه
کت بهش اخطار داد.یکم؟! بیشتر به اندازه ی فاک درد داشت.
آمپول تو تنش فرو رفت و الک با دستاش دهنشو پوشوند که جلوی گریشو بگیره. با خودش فکر کرد:
" محکم باش لایتوود ، تو بزرگ شدی! بزرگ شدی! اوه...شت...
شت...
شت...
شت...
شت...
فاک!_کارت تموم نشد؟!
صدای الک یکم اوج گرفته بود ولی این دست خودش نبود._چرا کارم تموم شد. فقط ۶تای دیگه ام مونده!
_کت؟
_بله؟
_از اون شکلکا داری دیگه؟●○●
الک با کل جعبه ی شکلک به اتاقش برگشت .
اونا رو تو کشوش گذاشت. بعد تو تخت دراز کشید. خسته بود و درد داشت.ساعت ۲ بعد از ظهر بود الک تصمیم گرفت یه چرت بزنه و بعد بره پیش مگنس واسه قهوه ای که بهش قول داده بود.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...