الک سردرگم بود. همه چی تو زمان کوتاهی اتفاق افتاد و اون آماده نبود.
یه روز کاملا اون یه بچه ی درسخونه عادی بود که یه زندگی خسته کننده اما خوب داشت.
روز بعد یه هرزه بود که کل مدرسه بهش زور می گفتن چون دوس پسر بهش تجاوز کرده بود ولی اون بود که باید شکنجه می شد.الانم که اینجا بود. تو یه روانی خونه با آدمایی که مریضی روحی داشتن.
آره اونا خطرناک به نظر نمی رسیدن اما الک مطمئن نبود اونا تحت تاثیر دارو نباشن.
خب اونا به یه دلیلی اینجا بودن.اما چرا اونا نمی فهمیدن اون کاری رو کرد که دلش می خواست؟ بدن خودش بود.یه بدن چاقه زشت...ولی بازم بدن خودش بود.
و اون میتونست هر کاری دلش می خواست باهاش بکنه.اگه می خواست بهش آسیب بزنه باید اجازه می دادن.
خب مگه این همون کاری نبود که کل بچه های مدرسه بهش گفتن انجام بده؟الک به شدت دنبال کمکبود اما کسی کمکش نکرد و حالا که بالاخره تصمیمشو گرفت اونا اینجان! اون دیگه تحمل نداشت.چرخید به سمت راستش و از پنجره ای که میله های اهنی نازک داشت بیرونو نگاه کرد.
اوه چه خوب! اونا می خواستن کمکش کنن ولی مثل یه حیوون تو قفس نگهش داشتن.به پشت قلت زد و از درد نفسش بند اومد. کبودیا درد میکرد و اثر مسکن ها داشت از بین می رفت.اما کسی رو برای کمک صدا نکرد. می خواست دردو احساس کنه چون حواسشو از آشفتگی ذهنش پرت می کرد.
الک توی دیوونه خونه ای که پنجره هاش میله داشت و جلوی ورودیش نگهبان داشت گیر افتاده بود. با همچین مانع هایی شانسی واسه فرار نداشت.میتونست انقدر پسشون بزنه و هیچ دارویی نخوره تا بالاخره بدنش کم بیاره.
ولی خیلی زود فهمید اینکارم نمی تونه بکنه.اونا اجازه نمی دادن.و الکم دلش نمی خواست مجبورش کنن کاری انجام بده.آره اونا نمیزننش یا بهش توهین نمی کنن ولی همه ی دکتر و پرستارا ا خودشون حداقل یکی دوتا آمپول داشتن.
الک فهمید میتونه با هر روشی باهاشون بجنگه اما آخرش بازم می بازه.پس اگه هنوز می خواد جون خودشو بگیره اول باید باهاشون کنار میومد. اون احمق نبود. اما حتی یه ادم معمولی ام میتونست بفهمه که سریع ترین راه خلاص شدن از اینجا درمان شدنه.
مگنس گفته بود اگه درمانشو تموم کنه می تونه بره.البته گفتنش خیلی راحت تر از انجام دادنه.ولی الک انتخابی نداشت. باید بهتر می شد. این بهترین انتخاب واسه فرار کردن و داشتن یه مرگ راحته.
بالاخره خوابش گرفت و ذهن و روحش یکم استراحت کرد.
مگنس دومین قهوه اشم خورده بود.اون بعد الک با یه دختر دیگه جلسه داشت و خیلی خسته شده بود.اما الان دیگه آزاد بود. روی صندلیش نشسته بود و به این فکر می کرد که با الک چیکار کنه.
الک مثل یه ظرف چینی گرون بود. زیبا و شکستنی! یه حرکت بد واسه کاملا شکستنش کافی بود.
مگنس لیوانشو کنار گذاشت و تلفنشو برداشت. مگنس یه دکتر بود ، میدونست کدوم کارو انجام بده یا نده.
اما خانواده الک از چیزی آگاه نبودن و می تونستن تلاش اونو واسه کمک به الک به راحتی از بین ببرن. پس بهشون زنگ زد.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...