مگنس رو قولش موند و به الک نزدیک نشد.
اون رو به اتاقش برد و براش چایی درست کرد.
الک فنجون رو تو دستش گرفت و قبل اینکه یه جرئه بخوره توش رو نگاه کرد. سردش بود و دلش می خواست از اونجا فرار کنه. اما وقتی مگنس اونجا بود نمی تونست.
پس تصمیم گرفت ازش حرف بکشه تا راه خروج رو پیدا کنه. اما اول باید جواب سوالاش رو می گرفت.الک وقتی فهمید تو بخشه روانپزشکیه بیمارستانه شوکه شد.
چه خوب! اول ازش یه هرزه ساختن و حالام یه دیوونه!
حتی دلش نمی خواست بقیه ی حرفاش رو بشنوه... که حتی بخواد اونا درمانش کنن. حق نداشتن...!_الک ، لطفا ، آروم باش. میدونم درکش سخته اما باید بدونی ما اینکارو واسه تنبیه کردنت نمی کنیم. ما اینجاییم که بهت کمک کنیم بهتر شی. فقط بهمون اجازه بده.
و لبخند زد.اما الک دیگه به این آسونی ها گول نمی خورد. پس فنجون رو تو نزدیک ترین دیوار پرت کرد.
_ من دیوونه نیستم!
الک داد زد و خیلی سریع فهمید الان دقیقا داره عین دیوونه ها رفتار می کنه اما اهمیتی نداد. اون ها جلوی مردنش رو گرفته بودن و بازم می خواستن زندگیش رو جهنم کنن.اون به سمت در دوید ولی وقتی خانوادش رو اونجا دید ایستاد.
اون ها خیلی خسته و ضعیف و...پر از عذاب وجدان به نظر می رسیدن!
الک متوجه نشد چون ترسیده بود و درد داشت. از اونا می ترسید. اونا انداختنش اینجا چون می خواستن از دستش خلاص شن._اوه، پسر کوچولوی من.
مریس نزدیک تر اومد. اما الک عقب تر رفت. ناراحتی حتی از چشمای مریس معلوم بود.
_ الک . عزیزدلم... منم!_ جوری با من حرف نزن که انگار دیوونم.
الک غرید.
_می دونم تویی! ولی هیچ اهمیت کوفتی ای نمیدم. دست بهم نزن!
(دستاشو مشت کرد و یه قدم عقب تر رفت.دلش می خواست فرار کنه اما نمی دونست چه جوری)_الک بزار حرف بزنیم. ما می خوایم بهت کمک کنیم.
(جیس یه قدم جلو رفت و به الک نگاه کرد و دستشو دراز کرد. یه جوری که انگار الک یه حیوون خونگی ترسیده است)الک نمیدونست چی ، اما یه چیزی تو وجودش شکست وقتی جیسو با اون چشماش و لبخند مصنوعیش اونجا دید.
*اون یه خائن کثیفه*
*من از مریضی گی بودن پاکم*الک حتی نفهمید کی به صورت جیس مشت زد. اول یک بار و بعد دوباره...ایزی و مریس جیغ کشیدن و جیس...
جیس فقط گذاشت الک بزنتش.اما مگنس نذاشت.اون دستای الک گرفت و اونو از جیس دور کرد. اما اون هنوز مثل دیوونه ها عصبانی بود و تلاش می کرد آزاد شه._ از اینجا برین!
(مگنس به لایتوود ها دستور داد و دستشو دور بازوی الک محکم کرد.)اونا اول یکم معتل کردن اما بعد مریس کیفو روی زمین ول کرد و از در بیرون رفت. و اون دوتام پشت سرش رفتن و آخرین لحظه یه نگاه شرمنده به برادرشون انداختن.
_الک همین الان بس کن یا بهت آرام بخش میزنم.
( مگنس به محض رفتنه اونا اینو گفت)الک یه نفس عمیق کشید.و آروم گرفت. مگنس لرزششو حس کرد و بدون فکر بغلش کرد تا پسر بیچاره راحت تو بغلش گریه کنه.
_ هیس ، الان دیگه همه چی خوبه. اونا رفتن.
مگنس اینو زمزمه کرد و پشتشو نوازش کرد.جیغ بی صدات شنیده شد الک لایتوود ، من اینجام
_________________________
میدونم کوتاه بود ولی وقت ندارم و ترجیح میدم به جای پارتای بلند ولی هفته ای یکی دوبار...هرشب پارتای کوتاه بزارم.
چون خودمم عاشق این داستانم.😍کاوروووو
یه دکتر این شکلی می خوااااام😋😶
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanficمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...