30."letter"

1.4K 229 176
                                    

اون اتفاق روز بعدش افتاد. مگنس هنوز سه روز دیگه باید واسه بیدار شدن الک صبر میکرد. نامه ی خانوادش تو کشوی میزش منتظر اون بود. ولی معلوم شد باید بیشتر صبر کنه چون الک تو وضعیتی درستی واسه خوندنش نبود.

وقتی بالاخره الک چشماشو باز کرد کاترینا مگنس و جیمُ خبر کرد.

_چه احساسی داری الک؟ به چیزی احتیاج داری؟
جیم پرسید چون اون پزشک الک بود.

_حموم.
الک ساده جواب داد.صداش از زیاد خوابیدن گرفته بود.
جیم خندید و به پرستار نگاه کرد.

_کاترینا میشه تو حموم کردن به الک کمک کنی؟ بعد اونو بیار پیش من. باید یه دور چک اپش کنم.

_البته.

پس اونا رفتن. الک دوش گرفت و لباسای تمیز پوشید.الان احساس بهتری داشت اما هنوز ضعیف بود و سردرد داشت.

_تو هنوز باید ده کیلو دیگه چاق شی الک. اما حداقل کبودی هات دیگه تقریبا خوب شده.

_خوبه. حالا میتونم برم؟

جیم سرشو تکون داد و الک لباساش پوشید و از دفتر دکتر بیرون رفت. اون نمیدونست باید الان چیکار کنه پس فقط به بچه هایی که جلوی تلویزیون نشسته بودن پیوست.

میا هیچ جا نبود. و از اونجایی که اون اجتماعی نبود تو دور ترین نقطه به اونا نشست. از شانس اون بچه ها انقدر سرشون گرم برنامه گودک بود که بهش توجهی نکردن.

وقتی برنامه کودک تموم شد دیگه وقت شام شده بود.الک ترسیده بود.اون بیدار شده بود اما معده اش انوز خواب بود. اما باید تحمل میکرد.

این دفعه نوبت کاترینا بود که مطمئن شه اون غذاشو می خوره.جیم سرش شلوغ بود پس اون قبول کرد به جاش وظیفه اش رو انجام بده.
هر چند مجبور شد خیلی سریع بره.

_کت؟
یه دختر مو قهوه ای صداش کرد. الک اونو نمیشناخت.
_لطفا سریع بیا اینجا. جاسمین و جورج. می خوام بکشمشون. اما ممکنه اونا خودشون قبل من اینکارو کرده باشن...

_لعنتی! الک ، متاسفم.همینجا بمون و غذاتو بخور باشه؟
اون حتی وقت نکرده جواب بده چون اون دوتا از اونجا فرار کردن.

الک به کاسه نگاه کرد و قیافش جمع شد. اون واقعا سوپ گوجه دوس نداشت.
تازه توش برنجم بود!؟

نه! سعی کرد به خاطر کاترینا امتحانش کنه. اما نتونست. وقتی خواست قاشق رو نگه داره مچش خیلی بد درد گرفت. پس فقط اونجا نشست ، حس بی مصرف بودن داشت.

دوباره بخاطر احمق بودنش تو دردسر افتاده بود. مگنس مجبور شده بود جلوی دستور رئیسش بایسته و مطمئن بود اینکارش براش عواقبی داره.

الک اه کشید. اون واقعا از تو بیمارستان بودن خسته شده بود. و دیگه اونجا احساس امنیت نمی کرد.دوست داشت بره خونه اما همزمان حتی نمی خواست به برگشتن به اونجا فکر کنه.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now