چه جوری آدم فوق العاده ای مثل مگنس می تونست با همچین هرزه ای باشه؟
الک نمی فهمید. ولی اونا نامزد کرده بودن پس این چیز جدی ای بود. الک حس میکرد یکی زده تو گوشش اما نمیدونست چرا. اون با مگنس نبود اما بهش اهمیت می داد. مگنس بهترین آدمی بود که تو زندگیش دیده بود.
وبه جز خواهر و برادرش تنها کسی بود که عاشق حرف زدن باهاش بود و باهاش اساس راحتی میکرد. و حالا فهمیده بود این آدم فوق العاده عاشق بزرگ ترین جنده روی زمین شده بود.
اصلا چه جوری همچین چیزی امکان داشت؟ این عادلانه نبود. چون...اگه مگنس با کمیل بود...یعنی اونا چیزی بینشون نبود؟
شاید اون واقعا فقط داشت کارشو انجام می داد و به خود الک اهمیت نمی داد؟
شاید اونم مثل بقیه اونو به بازی گرفته بود؟
حال خوبش دود شد رفت هوا. کاترینا اینو فهمید اما وقت دلداری دادن نداشت.
- آره. یه معلم خصوصی.
رابرت جواب داد.- اگه الک حالش بهتره، میتونه درسشو دوباره شروع کنه.اگه نمیتونه بره مدرسه پس مدرسه میاد پیشش. پس خانوم بلکورت بهش کمک می کنه. اون هرروز دوساعت میاد اینجا تا باهاش ریاضی و علوم کار کنه. الک ، بیشتر از این ناامیدم نکن...
اون اخم کرد و به پسرش که نزدیک کاترینا ایستاده بود خیره شد.
- نمی کنم پدر.
اون از ترس گفت.این خیلی بد بود. کمیل همه چی رو درباره ی الک می دونست. و اینکه چرا می خواست خودشو بکشه. الک میدونست ته این قضیه قرار نیست خوب تموم شه.نمی تونست خوب تموم شه...- خوبه. من برات دفتر کتاب آوردم. بقیشو خانوم بلکورت بهت می گه.
- آره.
کمیل گفت و به الک نگاه کرد و پوزخند زد. و با اون کار الک فهمید اون دقیقا می خواد بهش چی بگه و حالش بدتر شد.
- واسه فردا فصل وم و پنجم آماده کن. و تمرین فصل شیش و هفت کتاب کارتو انجام بده.
- اما...الان ساعت شیش غروبه. چه جوری این همه رو تو این زمان کم انجام بدم؟
الک پلک زد و پرسید. حس بدبخت بودن بهش دست داد. اون دانش آموز بدی نبود. دقیقا برعکس. اون واقعا خوب بود ولی کسی نمی دونست چقدر برای به اونجا رسیدن زحمت کشیده. مخصوصا واسه یاضی و علوم.
این ها کار اون نبود. و میدونست باید عالی باشه تا رابرت بزاره اون اینجا بمونه. و اون واقعا دلش نمی خواست بیمارستانشو عوض کنه.
- به اندازه کافی قبلا نخوابیدی؟ اگه می خوای به چیزی برسی باید فداکاری کنی. خواب میتونه صبر کنه.
کمیل گفت و الک سرشو تکون داد در جالی که میدونست این غیرممکنه. دارو ها انقدر خواب آلودش می کردن که الک هر روز ساعت هفت شب می خوابید.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...