35."What happened to you?"

1.2K 220 95
                                    

الک به اتاقش برگشت.اون قبلا خیلی عصبانی بود اما وقتی اثر آدرنالین شروع محو شددن کرد، ترسید.

آره،اون میدونست ک رابرت هیچ وقت ازش راضی نمیشد اما این بزرگترین مشکلش نبود.

الک ، کمیلو ناراحت کرد.اون ب خودش افتخار میکرد که از خودش دفاع کرده چون اخیرا اینکار براش راحت نبود.

کمیل یه جنده ی سنگدل و بی رحمه ک بیش از حد دربارش میدونست.و الک فقط میخواست درمانشو تموم کنه ، مرخص شه و ب کاری که نتونسته بود تموم کنه پایان بده.

اما کمیل یه تهدید واقعی بود . اون میتونست همه چیو ب مگنس بگه و اون وقت اونا بهش به چشم یه هرزه نگاه میکردن.

اون ازین موضوع میترسید چون اون واقعا به اون آدمایی که حتی با دونستن این حقیقت که اون گیِ قبولش کرده بودن اهمیت می داد .
به هر حال اونها هنوزم می تونستن چرت و پرت های کمیلو باور کنن و این براش غیر قابل تحمل بود.

اون میدونست که بیشتر از این تحمل تحقیر شدنو نداره .اون تحملش تموم شده بود. الک روی تختش دراز کشید و به سقف زل زد.

همه چیز بد بود . اون خسته و مضطرب بود. پر شده بود و راهی هم برای فرار نداشت.
اون آهی کشید. الک احساس بهتری داشت از اونجایی که اونا مجبورش کرده بودن غذا بخوره بدون اینکه شب بخواد بالا بیارتشون و هر روز داروهاشو می خورد پس اینکه بهتر نشه غیرممکن بود.

همه ی اینا روی جسمش تاثیر داشت. اما مشکل روحی...کاملا موضوع جدائی بود.

الک هنوز حس میکرد یه موجود بی خاصیته و تو دو روز گذشته این احساسش بیشتر شده بود. مگنس داشت دروغ می گفت ، پدرش کوچیک ترین اهمیتی بهش نمی داد و کمیل می خواست ازش باج بگیره.
چقد خوب!

اون شقیقه هاشو فشار داد و سعی کرد از اون احساس نا امیدی خلاص شه اما این کمکی بهش نکرد.
اون به چیزی احتیاج داشت تا از استرسش خلاص شه اما هیچ چیز تیزی تو اون اتاق نبود.

الک رو تختش نشست و به دورش نگاه کرد. دیوارها ، تخت ، درِ بدون دستگیره . هیچ چیز مفیدی نبود. اما اون تسلیم نشد.

اون احساس از الک قوی تر بود و از اونجایی که فهمیده بود همه چی دروغ بوده دیکه اهمیتی نمی داد که قراره ناامیدشون کنه.

" تو مایه خجالتی"

الک لب پایینشو گاز گرفت. اینکه چرا این انقدر درد داشت سوالی بود که هیچ وقت نتونسته بود حلش کنه.
اما این الان مهم نبود. الان اون باید به خودش کمک می کرد و فقط اون مارکر های لعنتی رو پیدا کرد.

الک دوباره روش فکر کرد اما حتی نفهمید کی در مارکرو گرفت و شروع کرد باهاش ور رفت و با کمک دندونش اون پلاستیکو از وسط نصف کرد.

تیکه ی تیزشو برداشت. مچ دستاش دیگه گزینه محسوب نمی شدن و از اونجایی که همیشه شلوارای مشکی می پوشید تصمیم گرفت رونشو ببره.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now