اون ها لبخند زدن اما طولی نکشید که با دیدن مچ دست الک لبخنداشون محو شد. میدونستن که اون برای برای دوم همچین کاری کرده. اما بازم دیدنش ، درد داشت. الک که نگاهشونو دید خجالت زده شد. اون از زخم هاش خجالت می کشید.
_ این چیزی نیست...فقط بانداژه...مامان...میتونی برام مچ بند بخری؟ من...من باید بپوشونمشون. نمی خوام اینجوری به نظر برسن.
الک اینا رو گفت و قبا اینکه حرفشو تموم کنه اونا شروع به گریه کردن.
_چی شد؟
الک گیج شده بود و اونا احساس گناه می کردن. این تقصیر اونا بود._هیچی عزیزم.
مریس اشکاشو پاک کرد.
_فردا برات می خرم. باشه؟الک سرشو تکون داد.این واقعا معذبش می کرد. اون اینکه اون ها بهش اهمیت میدادن رو دوس داشت ولی الان دیگه نه. این احساس عجیبی بهش میداد که هی براش گریه می کردن.
اونا جوری باهاش رفتار می گردن انگار اون مشکلی داره. هی معذرت خواهی میکردن و الک دیگه حالش داشت از اینکارشون بهم می خورد.
ایزی و جیس همیشه اونو به خنده مینداختن و این چیزی بود که اون الان احتیاج داشت. دیدن لبخندشون ، دیدن تلاششون برای لبخند زدن اون. نه سیل گریه! محض رضای خدا!
_ میشه این بند و بساط ترحم و دلسوزی کردن برای منو جمع کنین؟
الک گفت و اه کشید.
_ میدونم الان تو بیمارستان روانی بستری ام و...شاید اینو باور نکنین اما من احمق نیستم. من عقلمو از دست ندادم. یه مشکلاتی دارم اما نمی خوام شما ازم پرستاری کنین جوری که انگار بچه ام.این اونا رو شوکه کرد. این عجیب بود. الک یه لحظه ازشون خجالت می کشید و یه لحظه بهشون می پرید.
_الک ، ما متاسفیم. نمی خواستیم ناراحتت کنیم...
_بسته دیگه ایز!
الک نفس عمیقی کشید.
_میدونم می خواین برام توضیح بدین. ولی من دیگه به حرف اهمیت نمیدم. میشه شما...فقط مثل قبلا رفتار کنین؟ عادی رفتار کنین. فکر کنم بهتره هی یادم نیارین که من یه مشکلی دارم.اون ها بهم نگاه کردن و سرشونو تکون دادن. اینکه تظاهر کنن اتفاقی نیوفتاده کار سختی بود. اینکه الک مجبور نیست برگرده بیمارستان. اما اگه این چیزی بود که الک می خواست. اون ها انجامش میدادن.
_ تو هیچ مشکلی نداری.
مریس بعد مدتی سکوت گفت._ پس اینجوری باهام رفتار نکنین.
الک بلند گفت و به محض اینکه صورت ناراحت مادرشو دید پشیمون شد.
_متاسفم..._عیبی نداره.
اون لبخند زد و دستشو روی شونه ی الک گذاشت.
_احساساتتو خفه نکن عزیزم.دیگه نه...دوباره نه..این تنها چیزیه که من می خوام. و از اونجایی که کریسمسه تو نمی تونی قبول نکنی.اون داشت لبخد میزد و الک دوس داشت الان ردش کنه پس سرشو تکون داد.
_ما هم تلاشمونو می کنیم داداش بزرگه.
ایزی گفت.
_ پس حالا حقیقتو بهمون بگو. جه احساسی داری؟
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...