های گایز..خب من دارم این پارتو ساعت ۶ صبح آپ میکنم تا باور کنین چون میدونستم از فردا درسام انقدر سنگین میشه که نمی تونم ترجمه اش کنم برای ترجمه این پارت از خوابم زدم.
احتمالا تا اخر امتحانام _اول بهمن_اصلا نتونم اپ کنم و بهم حق بدین...
شما تو این مدت داستانو به دوستاتون معرفی کنین و وت و کامنتای این پارتُ بالا ببرین♡
حالا بریم سراغ یه پارت طولانی و خفن:
همشون به آشپزخونه رفتن. فقط رافائل و الک موندن. الک اول یکم شک داشت اما بعد تصمیم گرفت که این بهترین فرصته که میتونه با این مرد بداخلاق صحبت کنه. پس کنارش روی صندلی نشست.
رافائل داشت با گوشیش بازی میکرد، پس الک گلوش صاف کرد تا توجهشو جلب کنه.- اوم ... ببخشید؟
الک آروم پرسید و رافائل گوشیشو پایین گذاشت، نگاهی بهش انداخت.- چیه؟
رافائل که به وضوح حوصله اشو نداشت پرسید.- من فقط می خواستم ازت تشکر کنم. می دونی، برای برداشتن گوشی، برای اطلاع دادن به مگنس. من می دونم که مجبور نبودی و ...
- چه فایده ای داشت که اجازه بدم بمیری ، وقتی یک بار قبلا زندگیتو نجات دادم؟
رافائل وسط حرفش پرید و الک فهمید دکتری که وقتی به اورژانس رسید مراقبش بود ، رافائل بود.- پس من ازت بخاطر اونم ممنونم.
الک لب پایینشو گاز گرفت.
- من واقعا به خاطر تمام کارات و برای کمکی که بهم کردی ممنونم.
الک لبخند زد و رافائل زبونش بند اومد.
اون هر روز بیمارای زیادی داشت. بیمارای اورژانسی .اون زندگیشو از طلوع آفتاب تا شب به نجات دادن جون آدما مشغول بود و نمی تونست به یاد بیاره که آخرین بار کی یکیشون ازش تشکر کرد.
الک احتمالا اولین نفر بود. بقیه اشون ترجیح می دادن بهش توهین کنن ، با دادگاه تهدیدش کنن و یا فقط می ترسیدن باهاش صحبت کنن. اما الک متفاوت بود .
او واقعا رافائلو تحت تاثیر قرار داد. الک به اندازه کافی شجاع بود که کنارش بشینه و باهاش صحبت کنه. و از راف برای کارش تشکر کنه.
رافائل هیچ وقت به این چیزا اهمیت نمی داد. اما شنیدنش واقعا خوب بود.- عیبی نداره ، پسر.
خیلی ساده جوابشو داد چون رافائل بازی با کلماتو بلد نبود.الک هم بازی با کلمه هارو بلد نبود اما تو سکوت نشستن ، بیش از حد موذب کننده بود. پس سر صحبتو با چرت ترین موضوعی که به ذهنش رسید باز کرد .
- پس ...اینجا همه زوجن؟ منظورم کاترینا، جیم ...
_این خیلی پیچیده است.
رافائل توضیح داد.
_ کاترینا و رگنور ازدواج کردن و این عجیب نیست.
اما جیمز و بقیه جوجه هاش تو مثلث عشقی ان. و مگنس هم که تنهاست.
وقتی حرفش تموم شد دوباره به گوشیش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...