موضوع الک فراموش شد اما مگنس هنوز بهش فکر می کرد. آره ، اون تصمیمش رو گرفته بود. از الک می خواست باهاش بره سر قرار. اما فقط وقتی که مطمئن می شد زندگیش تو خطر نیست.
این انگیزه ی بیشتری بهش داد که به الک کمک کنه. خب ، حق با دوستاش بود. اون خیلی جوون بود ولی سن چه اهمیتی داره وقتی مسئله سر عشق باشه؟
اون آسیب دیده بود؟ مگنس هم همینطور.
اون بیمارش بود؟ نه تا ابد!
و اون مگنس بین بود!باید درهای قلبشو دوباره باز می کرد چون آدم ها باهم فرق دارن و همشون مثل کمیل جنده نیستن. آدمای دوست داشتنی و جالب و فوق العاده که به عشقشون اهمیت میدن. و الک جز ایناست.
اون ها تصمیم گرفتن روی جشنشون تمرکز کنن و خیلی بهشون خوش گذشت. خندیدن ، آواز خوندن ، رافائلو مسخره کردن و انقدر غذاهای خوشمزه خوردن که مگنس می ترسید برن تو کما.
ویل تو خطر بیشتری بود. اما با الکل حالشو خویب کردن و دور هم خندیدن. همونجوری که مگنس دوست داشت اونا رو ببینه ، خوشحال و بیخیال کنار هم.
فقط جای یه نفر خالی بود. اما مگنس باید یکم بیشتر برای این صبر می کرد..
.
.روز بعد همشون سردرد بدی داشتن اما هیچ کدوم پشیمون نبود. این تازه شروعشون بود چون امروز نوبت پارتی تو خونه ی مگنس بود. و مگنس خدای پارتی بود.
پس وقتی صبح برگشت خونه ی خودش یه برنامه ی دقیق از کارایی که باید انجام می داد داشت. به خودش زحمت آشپزی نمی داد چون فقط فاجعه به بار میومد.
دوستاش غذا میاوردن و مطمین بود دخترا سر راهشون خرید می کردن پس بیخیال این قسمت شد.
اول کلی خوابید تا حالش جا بیاد و بعد خونه اشو چید. مقدمات موسیقی و تزئینات انجام داد.و مهم ترین قسمت تیپ مجلسی خودش بود. البته خودش و چیرمن.
و خیلی واضح بود که چند ساعت وقتشو می گرفت پس سریع دست به کار شد. اما تصمیم گرفت وقتی داره دنبال یه شلوار مناسب واسه خودش می گرده زنگ بزنه و حال الکو بپرسه.الک و خواهر و برادرش اون روز خیلی خوابیدن ولی مریس دلش نمیومد بیدارشون کنه. اون ها خیلی با آرامش کنار هم خوابیده بودن .
هر چند وقتی مگنس بهش زنگ زد فهمید که باید بیدارشون کنه. وقت صبحانه و داروهای الک بود ، پس به اتاق ایزی رفت._وقت بیدار شدنه بچه ها.
_ برو بیرون ، مامان.
جیس زمزمه کرد و صورتشو به شونه ی الک مالید._جیس ، بیدار شو ، همین الان!
صبر مریس تموم شد و اخم کرد ، نزدیک تر رفت و پتو رو از روشون کشید.وقتی هوای سرد به پوستشون برخورد کرد ، هر سه تا بیدار شدن. الک نفس عمیقی کشید و بالشتشو بغل کرد. جیس فحش داد و ایزابل با ناله الکو بغل کرد.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...