شب فوق العاده ای بود. کل خانواده اش باهم بودن ، غذای عالی، الکل، خوش گذرونی. نباید اینجوری تموم می شد. اون حتی درباره ی اینکه اگه یه نفر از بیمارستان زنگ بزنه و تفریحشونو خراب کنه خیلی عصبانی میشن شوخی کرده بودن.
اما این فرق می کرد. این الکساندر بود که داشتن در موردش حرف میزدن. و از دیروز همه میدونستن اون چقدر برای مگنس مهمه. همین کافی بود تا سریع آهنگو قطع کنن و لیوان هاشونو پایین بزارن.
مگنس وحشت کرده بود. اگه اتفاق بدی نیوفتاده بود الک بهش زنگ نمیزد. و لحن رافائل هم انقدر بد نبود. همه ی فکرای بد به ذهن مگنس حمله کردن و اون خودشو بابت این اتفاق سرزنش می کرد.
هر اتفاقی بیوفته فقط تقصیر اونه.باید بیشتر حواسشو جمع می کرد و به الک زنگ میزد تا باهاش حرف بزنه. ولی به جاش داشت از مهمونی لذت می برد. مگنس سریع خودشو جمع و جور کرد. الک بهش نیاز داشت. پس تلفنو با دست لرزون از رافائل گرفت. میدونست باید حرفه ای عمل کنه اما نمی تونست ضربان قلبشو کنترل کنه. مطمئن بود همه صدای قلبشو می شنون.
_الکساندر؟
مگنس با صدای لرزون پرسید و نفس عمیقی کشید. باید به خودش مسلط می شد.الک روی زمین حموم نشسته بود و خون از مشتش می چکید. دستش به شدت بخاطر مشتی که تو آینه کوبیده بود آسیب دیده بود. شیشه تو گوشت دستش فرو رفته بود ولی الک توجهی به این نداشت.
میتونست صدای گریه ی خانواده اشو از پشت در بشنوه. الک جوابشونو نمیداد و اونا نمیدونستن چه اتفاقی افتاده که اون اینجوری شده.جیس میدونست اما الان الک مهم تر بود. هرچند ، تصمیمشو گرفت. سباستین شاید برادر دوست دخترش بود اما این دیگهه براش اهمیت نداشت. جیس دهنشو سرویس می کرد چه کلری ازش ناراحت میشد چه نه.
_الک ، لطفا. درو بازکن ، باهام حرف بزن ..الک.
مریس هم قبلا التماسش کرده بود اما الک سکوت کرده بود. فقط می خواست با مگنس حرف بزنه. وقتی اون تلفنشو جواب نداده بود تقریبا تسلیم شده بود اما آخرین لحظه رافائل به دادش رسیده بود.
باید با مگنس حرف میزد چون حس میکرد مقاومتش هر لحظه کم تر میشه. اما قبل اینکه کاملا توهم بشکنه صدای مگنسو شنید. اون اسمشو گفت و الک نفسی از روی آسودگی کشید. چرا همچین چیز کوچیکی انقدر روش تاثیر داشت؟
الک دلیلشو نمیدونست ولی دلش می خواست اون بیشتر حرف بزنه. این بهش کمک می کرد آروم شه._الکساندر ، باهام حرف بزن. چه اتفاقی افتاده؟
مگنس پرسید و الک تازه فهمید یه کلمه ام حرف نزده.این براش آسون نبود. مگنس بهش گفته بود اگه همچین اتفاقی افتاد بهش زنگ بزنه. اما الان ، الک نمیدونست چی بگه. همه چی خوب بود و یهو دوباره خراب شده بود. احساس خجالت می کرد.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanficمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...