"نه چی؟'نه' به رابطمون یا 'نه' به اینکه گیای؟"زبون الک بند اومد. احساس کرد خون از صورتش رفت. مثل گچ سفید شده بود.
جیس دندون هاشو بهم فشرد:"وات د هل؟! برادر من گی نیست!"ایزی اضافه کرد:"حتی اگرم باشه، با آشغالی مثل تو نمیگرده!"
"اما میتونم نشونتون بدم. درسته الک، من ازش فیلم گرفتم. و... همهی بچههای مدرسم دیدنش."
و بعد سباستین گوشیش رو بالا گرفت و به الک ویدئوی فرستاده شده رو نشون داد.
جیس سباستین رو ول کرد و به برادرش زل زد. الک سرش رو تکون داد اما جیس متوقف نشد. ویدئو رو از سباستین دریافت کرده بود، ایزی هم همینطور. هردو ویدئوی اون کار وحشتناکی رو که الک با سباستین کرده بود رو تماشا کردن. زندگیش تموم بود.ایزی با دست دهنش رو پوشوند و جیس نمیتونست چیزی رو که میدید باور کنه. هردو سرشون رو بالا اوردن و به الک نگاه کردن، شوک توی چشماشون واضح بود.
ایزی شروع کرد:"بهم بگو این تو نیستی..."
اما جیس پرید وسط حرفش.
"تو خونه درموردش حرف میزنیم."
و بعد روی پاشنهی پا چرخید و به سمت پارکینگ رفت تا ماشینشون رو بیاره. الک و ایزابل دنبالش راه افتادن.
در تمام مدت سباستین درحال پوزخند زدن بود و تمام مدرسه شروع به حرف زدن درمورد ویدئویی کردن که سباستین براشون فرستاده بود. اگه الک فکر میکرد که رفتن به مدرسه اونروز بد باشه، پس اصلا دلش نمیخواست درمورد روز بعد فکر کنه.
وقتی به خونه رسیدن، جیس الک رو به سمت اتاقش هدایت کرد و بعد در رو بست. والدینشون طبقهی پایین سرشون شلوغ بود پس میتونستن حرف بزنن.
"چرا؟! چرا همچین کاری با ما کردی؟ باورمون نکردی؟! چرا بهمون نگفتی که گیای؟!"صورت جیس از عصبانیت قرمز شده بود. الک هیچوقت قبلا اونو این مدلی ندیده بود و بیشتر از قبل حسِ ناراحتی بهش دست داد.
الک جواب داد:"من-من میخواستم...واقعا میخواستم!" لب پایینیش شروع به لرزیدن کرد. "ولی نمیتونستم. میترسیدم نتونین قبولش کنین!"
این دفعه ایزی بود که نتونست ساکت بمونه:
_ پس تصمیم گرفتی به جای ما به سباستین اعتماد کنی؟ما خواهر و برادرتیم!
جیس ادامه داد:
_تو ترجیح دادی به یه عوضی مثل سباستین اعتماد کنی! چطور تونستی الک؟! تو میدونستی اون بزرگترین دشمن منه! و بزرگترین آشغالِ این دنیا!"_" و چرا اینکارو تو مدرسه کردی؟! الک، به خاطر خدا! حالا همه میدونن! میدونی معنیش چیه؟! زندگیمونو نابود میکنن!"
اون دوتا تا چند دقیقه همچنان سر الک عربده میکشیدن و الک وقت نمیکرد جوابشونو بده. البته دلش هم نمیخواست. هردو داد میزدن و عصبانی بودن ولی نه جیس و نه ایزی،هیچکدوم نپرسیدن که آیا حال الک خوبه یا چه حسی داره. فقط به خودشون اهمیت میدادن.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...