اونا سوار ماشین مجلل مگنس شدن و رفتن بار.
خب اونا مردای سی ساله بودن و میتونستن هر چند وقت یه بار یکم خوش بگذرونن.و اون روز ، روز خاصی بود. همشون وقتشون ازاد بود و این خیلی عجیب بود از اون جایی که کارشون جوری بود که وقت ازادی نداشتن.
پس امروز تصمیم گرفتن دور هم تو بار جمع شن و خوش بگذرونن. مگنس واقعا به این نیاز داشت.
اون از دیدن کمیل ترسیده بود. همه خاطراتش برگشته بودن و اون داشت کم کم به این فکر میکرد که از سرنگ های تو جیبش استفاده کنه.
به چیز قوی برای اروم کردن اعصابش احتیاج داشت و میدونست کسی قضاوتش نمی کنه. همه ی اونا میدونستن چقدر کمیل بهش صدمه زده و بعد اون چی کشیده بود." تو خیلی زیبایی کمیل"
"میدونم. دیگه چی؟"
" خیلی باهوشی"
" وَ؟ "
"و بامزه و فوق العاده. و من خیلی خوشحالم که تو رو دارم."
" اما این زیاد دوومی نداره اگه به اندازه کافی
تلاش نکنی"" دارم تمام تلاشمو میکنم عزیزم"
" ولی واضحه کافی نیست. میدونم بیشتر از
اینم میتونی مگنس."" منظورت چیه...؟"
" این حلقه...الان دارم فکر میکنم چرا بهت بله
گفتم. این واقعا طلاست؟"" طلای سفیده. و آره واقعا هست. من خیلی
طول کشید تا پولامو جمع کنم و برات قشنگ
ترین حلقه ای که میتونم بخرم."" من ازش خوشم نمیاد."
"چ...چرا؟!"
" به نظر خیلی ارزون میاد. من فکر میکردم خوش سلیقه تر باشی. پسش بده و یه چیز در حد من برام بگیر."
"ا..اما..کمیل تو قبول کردی زنم بشی. این مهم
ترین چیز نیست؟"" نمی خوای نظرمو عوض کنم که؟!"
"نه! م..من متاسفم. معلومه که نه عشقم. برات یه چیز بهتر پیدا میکنم."
" یاقوت"
"چی...؟"
"من یاقوت می خوام. اگه می خوای شوهرم
باشی. پس باهام درست رفتار کن."
"کمیل! میدونی چقدر پولش میشه؟""من اهمیتی نمیدم. یه جوری پول جور کن و با
حلقه ی مناسب برگرد یا کلا ازدواجمونو
فراموش کن. من دوستت دارم مگنس. من
هرکاری برات میکنم. تو دوسم نداری؟" معلومه که دارم. دوستت دارم و اینکارو
برات میکنم. پول جور میکنم و برات زیباترین حلقه رو میخرم. قول میدم."
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...