13."let me help you"

1.4K 240 52
                                    

_هیسسس...اونا رفتن. هیچ کس بهت آسیبی نمیزنه.فقط گریه کن و خودتو خالی کن.

مگنس به نوازش پشت الک ادامه داد.و حتی نفهمید چقدر تو همون حالت موندن.و اگه بخوایم صادق باشیم اصلا واسش مهمم نبود.
مگنس این پسرو نمیشناخت اما از همین الان میدونست که الک یکی از دردسر ساز ترین بیمارایی میشه که تا حالا داشته.

اون خیلی بد صدمه دیده وبا این وجود انقدر خوشگله که مگنس نمی تونه چشماشو ازش برداره.
اون باهوشه.اره الکساندر باهوش ترین لایتووده اما اون فکر نمیکرد هوشش باعث شده باشه الان اینجا باشه.

راهرو خالی و ساکت بود.فقط صدای هق هق الک شنیده می شد و صدای پای یه نفر.
مگنس دوستش جیمو دید و سریع انگشتشو رو لبش گذاشت. اونا الان به این سکوت احتیاج داشتن. جیم سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

_هی ، الکساندر
مگنس وقتی دید الک اروم تر شده با ملایمت اینو گفت.
_بهتری؟

الک سرشو بالا گرفت و نگاش کرد و با بانداژ پشت دستش چشماشو پاک کرد.
مگنس فهمید اثر مسکن ها هنوز هست وگرنه الان الک باید از درد جیغ می کشید.
اما اینکه حداقل از لحاظ جسمی الان درد نداشت خوب بود.

مگنس میتونست بهش چیزی بده که درد روحیشم از بین ببره ولی نمی خواست. آرام بخش و دارو واقعا کمک کننده بود اما مگنس می خواست بدون استفاده از داروهای سنگین به الک کمک کنه.

اون خیلی جوون بود و بدنش خیلی آسیپ پذیر بود که بخواد با این مزخرفات مسموم بشه.

البته دارو لازم بود.واسه این نوع درمان ها، چون میدونست الک از استراحت کردن دوری میکنه. اون کم خونی داشت که باید درمان میشد.و سوتغذیه که باید ازش مواظبت میشد. بی خوابی ام باید از بین می رفت.و کلی زخم که باید خوب میشد. و دیگه خدا میدونه چی!

این یه راه سخت و طولانی واسه الک بود ولی مگنس نمی خواست شانسی به دارو ها بده.

_آره...متاسفم.
الک به من من افتاد.وبعدفهمید تمام مدت این دکتر عجیبو بغل کرده بود. یه قدم عقب رفت و کم کم گونه هاش قرمز شد.
مگنس با خودش فکر کرد این بچه انقدر قابل پرستشه که نمی تونه واقعی باشه.

_ دلیلی واسه متاسف بودن نداری. الکساندر ، من میدونم که بهم اعتماد نداری و این عیبی نداره. تو نبایدم قبل اینکه منو بشناسی بهم اعتماد کنی. پس همه ی چیزی که ازت می خوام اینه که بزاری بشناسمت. هووم؟!
حداقل یه شانس بهم بده.

مودبانه لبخند زد. باید یه بار دیگه تلاش می کرد و الان بهترین لحظه بود.

الک تو چشماش نگاه کرد. چشماشم عجیب بود. طلاییو یکم سبز! و شکل چشماش اونو یاد چشمای گربه مینداخت. این مرد فوق العاده بود.
تعجبی نداشت که چرا با یه مشت دیوانه کار میکنه.و البته با اون.
اوه.خب الک میدونست که جایی نداره بره. و احتمالا حتی بهش اجازه ام نمیدن. پس تصمیم گرفت تا وقتی یه نقشه فرار به ذهنش برسه همونجا بمونه.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now