7.no one care

1.2K 218 19
                                    

- "بله؟"
+" من دارم با الک صحبت میکنم؟"
-" بله؟"
+" چقدر برای یه ساعت میخوای؟"
-" معذرت‌ میخوام..؟"
+" چقدر برای یه فاک و چقدر برای یه بلو؟
-"ش-شما حتما اشتباه گرفتین. ببخشید. قطع میکنم."

الک موبالش رو انگار که دستش رو سوزونده باشه روی میز‌پرت کرد. دستاش میلرزید و گریه میکرد.‌ چیکار کرده بود که لایق این باشه؟ چرا مردم ازش متنفر بودن؟ چون گی بود؟ درسته گی بود. اما الک یه فرشته خالص بود، یه روح معصوم. چرا میخواستن بمیره؟ درد داشت دیوونه‌ش میکرد. به دستشویی رفت و لباس‌هارو از تنش کند. آب رو باز کرد و زیر دوش پیشونیش رو به دیوار چسبوند و گذاشت که آب روی بدنش پایین بره.

نمیتونست درست نفس بکشه. آب داغ بود. خیلی داغ و طولی نکشید که پوستش قرمز شد. اما این درد فیزیکی یه جورایی باعث شد درد درونی‌اش التیام پیدا کنه. اما هنوز...کافی نبود.

الک حمومش رو تموم کرد و حوله‌ای دور کمرش بست. کابینت دستشوییش رو باز کرد و تقریبا همه چیز رو بیرون ریخت تا یه تیغ قدیمی رو پیدا کرد. الک هنر رو دوست داشت و قبلا با سفال هیکل حیوونارو میساخت. این برای سالها پیش بود اما هنوزم اون تیغی که باهاش جزئیات کوچیک رو روی اثرات هنریش میکشید رو نگه داشته بود. و الان به اینکه زنگ زده بود و به هیچ وجه تمیز به نظر نمیرسید اهمیتی نمیداد. الک تیغ رو روی مچ لرزانش گذاشت و مردد موند.

خیلی میترسید. نمیخواست اینکارو بکنه اما نتونست مانع خودش بشه. درد غیرقابل تحمل بود. پس اولین بریدگی رو ایجاد کرد و دندوناشو روهم فشار داد. به شدت میسوخت و همزمان احساس خیلی خوبی میداد. پس دو بار دیگه هم اینکارو کرد تا بالاخره آروم شد. تیغ رو سرجاش گذاشت و به مچ خونینش نگاه کرد. درد داشت اما درد خوبی بود. گرچه میدونست نباید اغراق کنه. اهمیتی نداشت چقدر زندگیش مزخرف بود، الک نمیخواست بمیره. لااقل نه هنوز.

+" الک شام حاضره!" مادرش صداش زد.
الک چند تا گاز پانسمان قدیمی بردلشت و روی مچش گذاشت و بعد رفت تا لباس ورداره. یه سوییشرت مشکی آستین بلند، و یه لبخند مصنوعی پوشید. اونا نباید میفهمیدن چه اتفاقی افتاده. یا شایدم این الک بود که نمیخواست بی‌اعتنایی یا تاسفشون رو ببینه. جیس و ایزی قطعا تا الان درمورد کامنت ها و وبلاگ خبر داشتن اما دیگه باهاش صحبت نمیکردن پس الکم تصمیم گرفت اونارو با شادی‌هاشون تنها بذاره و تنهایی عذاب بکشه. چون زندگی بهش یه درس یاد داده بود:

هیچوقت به کسی اعتماد نکن. هیچکس اهمیتی به مشکلاتت نمیده. اونا برات دل نمیسوزونن، خوشحالن که تو روی زمین افتادی.

مادرش بهش نگاهی انداخت:"خوبی؟"
جیس و ایزی سرشونو از بشقابشون بالا هم نیوردن.
-" آره،کاملا. فقط آلرژیه." الک اینو گفت و کنار جیس نشست. جیسی که صندلیش رو به ایزابل نزدیک تر کرد. تا جایی که میشد دور از الک.

مریس ابروشو بالا برد:"تقریبا زمستونه." اما بعد شونه‌شو بالا انداخت و موضوع رو خاتمه داد. خب، الک چشمای قرمز و پف کرده داشت پس آلرژی بهش میخورد.
این تنها صحبتی بود که داشتن. همه شروع کردن به خوردن اما الک نمیتونست خودشو مجبور به خوردن کنه. به پاستاش نگاه کرد و احساس تهوع بهش دست داد.

'بخاطر همین کسی بهت اهمیتی نمیده، هرزه‌ی چاق!'

تو اعماق وجودش، الک میدونست که چاق نیست. ولی خب ورزشکارم نبود. پس فقط با غذاش بازی کرد. غذارو از اینطرف ظرف به اونطرف و برعکس میبرد تا این تصور رو ایجاد کنه که قسمتی ازش خورده شده. بعد عذرخواست و از سر میز پاشد.

کسی جوابی بهش نداد. الک به اتاقش برگشت و درو قفل کرد و بعد به موبایلش نگاه کرد. حدود سی تا تماس بدون پاسخ داشت. از شماره‌های ناشناس. الک گوشیش رو خاموش کرد و تصمیم گرفت تلاش کنه بخوابه. از دست دادن خون واقعا تو به خواب رفتن کمکش کرد اما نتونست کابوس‌هارو متوقف کنه.

_______________
میدونم پارتش کوتاه بود ولی قول میدم خیلی زود یه پارت طولانی بزارم.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now