Part 2

6.6K 1.1K 49
                                    

- کتابی در کار نیست!

خیلی خونسرد و با چهره‌ی بی‌حالتی وی رو مورد خطاب قرار داد. اگه میخواست موفق بشه باید اینطوری رفتار میکرد. وی کمی عصبی و بهت زده دندوناشو روی هم فشرد:«منظورت چیه؟؟»

- سایون یه ماموریت داره. تو باید بهم کمک کنی که انجامش بدم. گفت بهت بگم اگه اینکارو نکنی دیگه از کتاب خبری نیست.

- تو که جدی نمیگی، مگه نه؟؟

- کاملا جدی‌ام.

وی مردد نگاهی بهش انداخت و یه تای ابروشو بالا برد:«و اگه اینکارو نکنم؟؟»
جونگ‌کوک که همچنان سعی در حفظ کردن چهره‌ی بی‌تفاوتش داشت، شونه‌هاشو بالا انداخت:«دیگه از کتاب خبری نیست.» بعد پشتش رو به پسر کرد و راه افتاد. در حالی که داشت دندوناشو روی هم می‌فشرد و توی دلش دعا دعا می‌کرد قبل از هر اتفاق بدی اون پسر لعنتی بهش بگه که شرطش رو قبول می‌کنه ولی متاسفانه این اتفاق نیوفتاد. غرورش هم هرگز بهش اجازه نمی‌داد که برگرده و به پشت سرش نگاه کنه. بدون اینکه متوجه باشه محکم پاشو به زمین می‌کوبید و حرص می‌خورد. اون واقعا هیچوقت توی گول زدن بقیه استعداد نداشت. به هر حال امیدوار بود تا مدتی که اونجاست دیگه با اون پسر مواجه نشه، چون نمی‌دونست اگه یهو اون پسر شخصی که از اول باهاش قرار داشته رو پیدا کنه و یهو دروغش لو بره چه اتفاقی ممکنه بیافته.

- هی کی اون جاست؟؟

نور کمرنگ فانوسی به چشمش خورد و یهو خشکش زد. یه بار دیگه به شانسش لعنت فرستاد. صدای واق واق چند تا از سگ‌های شکاری که به نظر میرسید از سگ‌های گارد هستن، به گوش می‌خورد. نفس کشیدن یادش رفت. چند قدمی به عقب سکندری خورد و یهو با گام‌های بلند شروع به دویدن کردن. سعی کرد نسبت به صداهایی که پشت سرش بهش هشدار میدادن بیایسته بی‌توجه باشه. مردمک چشماش از همیشه گشادتر شده بود و فقط توی اون جنگل تاریک به دنبال جایی میگشت تا بتونه پنهان بشه. به خاطر صدای وحشتناک سگ‌های گارد پاهاش سست شده بودن و می‌لرزیدن، ولی نمی‌تونست دست از دویدن بکشه.

پاهاشو به طور غیر ارادی محکم به زمین می‌کوبید. چشم‌هاش فقط مسیر جلو رو میدیدن و ذهنش حول محور فرار کردن می‌چرخید. هیچ فکر و چاره‌ای نداشت و کم کم داشت به این نتیجه میرسید که دقیقا بر چه اساسی همچین غلطی کرده و چنین شجاعتی به خرج داده. خلاص شدن از شر اون نگهبان‌های گارد قطعا کار سختی نبود ولی قبل از کشتن کردن اون سگ‌های وحشی، مطمئنا خودش تیکه پاره میشد.

همونطور که داشت به سمت جلو می‌دوید و دعا میکرد که یه معجزه رخ بده، یهو دستی بازوشو چسبید و سمت راست کشوندش. اولش سعی کرد ممانعت کنه و مشتش رو توی صورت اون شخص پیاده کنه.

- اون راهی که داری میری تهش میخوره به دره.

همون پسره بود! وی! خدا رو شکر کرد که پسره به زبون اومده وگرنه یه بلایی سرش میاورد. نمی‌دونست توی زندگی قبلیش چیکار کرده. شاید یه ملت رو نجات داده بود. به هر حال اون معجزه رخ داد و این پسر در حال حاضر داشت کمکش میکرد. گذاشت وی اونو دنبال خوش بکشونه. قفسه ی سینه‌اش می‌سوخت و نفس‌هاش کم‌کم داشتن به شماره می‌افتادن. گلوش کاملا خشک شده بود. وی از حرکت ایستاد و با دلواپسی نگاهی به پشت سرش کرد:«گوش کن. این مسیر رو همینطوری تا جلو ادامه میدی. میرسی به یه درخت که تنه‌ی خیلی بزرگ و شاخه‌های خیلی زیادی داره. بهش میگن درخت مادر. پشتش یه سراشیبیه. برو پایین و همونجا بمون. چند دقیقه‌ی دیگه مه همه‌ی جنگل رو میگیره، پس بهتره عجله کنی.»

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now