Part 13

4K 858 38
                                    

بعد از اینکه پارچه‌ی تمیزی از صاحب مسافرخونه گرفت، با سرعت سمت اتاقش رفت. ته‌هیونگ روی تخت نشسته بود و به کف دستاش خیره بود. از صورت سرخ و رگ‌ متورم گردنش معلوم بود عصبانیه و فقط یه دلیل برای دعوا میخواد.

- نامجون کجا موند؟

- نمی‌دونم.

توی این چند دقیقه‌ای که ته‌هیونگ برگشته بود، «نمیدونم» تنها کلمه‌ای بود که برای جواب به سوالاش میداد. جین روبه‌روی ته‌هیونگ نشست و مشغول تمیز کردن زخمای ته‌هیونگ شد. آروم پرسید:«با جونگ‌کوکه؟»

- نمی‌دونم هیونگ! اینقدر نپرس.

جین اخمی کرد. وقتی کارش با دستای ته‌هیونگ تموم شد، خیلی جدی پرسید:«میشه مثل آدم واسم توضیح بدی؟»

- از جونگ‌کوک بپرس.

- اون بدتر از تو.

ته‌هیونگ دوباره به کف دستاش نگاه کرد:«یه سری دزد میخواستن ازش...»

- از اول بگو.

با اعتراض سرش رو بلند کرد:«هیونگ!» اما با غلیظ‌تر شدن اخم جین فهمید چاره‌ای جر تعریف کردن کامل ماجرا نداره:«دیشب... اون داشت گریه میکرد.»

ابرو‌های جین بالا رفتن و با نگرانی پرسید:«برای چی؟»

- نمی‌دونم... تمام بدنش میلرزید ولی جلو نرفتم. گفتم شاید مزاحمش بشم واسه همین خوابیدم. می‌خواستم امروز باهاش صحبت کنم ولی صبح که پا شدم نبود. وقتی با نامجون هیونگ رفتیم دنبالش دیدیم دو نفر دارن میزننش.

کمی مکث کرد و با اشاره به دستش گفت:«اگه یه ذره دیرتر رسیده بودیم میکشتنش. وقتی نجاتش دادیم ازش دلیل رفتنش رو خواستیم. اونم انگار نه انگار ما وجود داریم و ازش سوال پرسیدیم گفت میخواد برگرده اینجا و حوصله‌ی بحث نداره. منم عصبانی شدم و...»

جین حرف ته‌هیونگ رو قطع کرد:«دعواتون شد؟ ته‌هیونگ مگه بهت نگفته بودم...» ناگهان در باز شد و نامجون داخل اتاق شد. جین حرفش رو قطع کرد و با سرعت سمت نامجون رفت و روبه‌روش ایستاد:«خوبی؟» با دستش صورت نامجون رو بررسی کرد و با دیدن کبودی زیر چشمش اخمی کرد:«از دست شماها. بیا بشین ببینم میتونم یه چیزی پیدا کنم بذاری روش یا نه.»

نامجون سری تکون داد:«نمیخواد... جونگ‌کوک بیشتر نیاز داره.»

ته‌هیونگ اخمی کرد. به نظرش باید اون پسر خودخواه رو ولش میکردن تا قدر اونا رو میدونست.

جین پارچه‌ها رو همراه با بطری شیشه‌ای که روی میز بود برداشت و گفت:«پس من میرم پیش جونگ‌کوک... امشبم پیشش میمونم. شما دوتا اینجا بمونید. میترسم ته‌هیونگ بره بازم همدیگه رو بزنن.»

ته‌هیونگ اول به جین و بعد به نامجون نگاه کرد. نمی‌خواست به خاطر یه دعوای احمقانه هیونگاش از هم جدا بشن پس از روی تخت بلند شد و گفت:«نه... من میرم تو اتاق خودم.»

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now