Part 15

4K 824 57
                                    

شهر به طرز غریبی غمگین بود. هیچ‌کس هیچ ایده‌ای نداشت که چرا نگاه اهالی کم جمعیت اونجا باید اینطور باشه. کاملا مشخص بود که هیچ کس از حضور افراد جدید در شهر راضی نیست و این به شدت تعجب برانگیز بود. افراد موقع دیدن اون‌ها با اخم و کج خلقی در خونه‌اشون رو بهم میکوبیدن. احتمالا اگه بهونه‌ی پاهای جین هیونگشون در میون نبود، مردم دست به کار میشدن تا هر چه زود تر اونها رو از شهرشون بیرون بندازن.

چیزی در مورد اون شهر عجیب بود. حتی اسم شهر توی هیچ نقشه‌ای موجود نبود و فقط عتیقه‌فروش راهنمایشون کرده بود که همچین شهری وجود داره.

ته‌هیونگ دستاشو توی جیبش فرو کرد و برای فرار از زیر نگاه سنگین مردم سرش رو پایین انداخت تا ترجیحا چیزی نبینه. قدم زنان شروع کرد به راه رفتن. فکرش گاها به سمت رفتار خاصی که جونگ‌کوک این چند وقت از خودش نشون داده بود، کشیده میشد اما هیچ دلیلی برای رفتارش پیدا نمیکرد. چهره‌ی کوکی رو توی روز آخری که از هم جدا شدن کاملا به یاد داشت. با نگاهش از ته‌هیونگ میخواست که بمونه اما حقیقتا ته‌هیونگ هنوز یکم دلخور بود. خودش هم واقعا قصد نداشت قید جونگ‌کوک رو بزنه فقط میخواست آروم بشه و بعد بیاد سراغش. یعنی فقط به خاطر اینکه ته‌هیونگ ازش فرصت خواسته بود تا با شرایط جدیدش کنار بیاد اون رو مستحق همچین رفتاری میدونست؟؟ چطور فقط در عرض چند روز رفتارش اون همه تغییر کرده بود؟ جونگ‌کوک گاها جوری عکس العمل نشون میداد که انگار ته‌هیونگ مسبب یه گناه نابخشودنی شده بود!

قدم‌هاشو به سمت خارج شهر هدایت کرد. میخواست کمی اطراف رو سرک بکشه. شاید می‌تونست خارج از شهر دور از نگاه خصمانه‌ی مردم نشونه‌ای چیزی پیدا کنه.

زمین‌های اون اطراف همگی خشک بودن و باد بوی نا رو با خودش همراه کرده بود. صخره‌های سیاه پایین کوهستانی که اون نزدیک بود توجهش رو جلب کرد و باعث شد نزدیکشون بره. صخره‌ها کاملا سیاه بودن و این به خاطر سایه‌ی همیشه تاریک سرزمین اسکورو نبود. همگی با نظم خاصی کنار هم قرار داشتن شبیه به یک مفهوم خاص اما ته‌هیونگ چیزی ازشون نمیفهمید.

ناگهان صدای گریه‌ی آروم و دخترونه‌ای دقیقا پشت سرش باعث شد سریع بچرخه و با چشم‌های گرد شده به پشت سرش خیره بشه. اما هیچ کس اونجا نبود. قلبش شروع که به تپیدن. اون هم نه یک تپیدن معمولی. چون صدا رو اینبار درست از سمت چپش شنید ولی وقتی روشو اونور کرد، باز هم متوجه شد کسی اونجا نیست. هنوز زیاد نگذشته بود که سایه‌ای که از پشتش گذشت و لرزی به تنش انداخت. نفس‌هاش از ترس کند و عمیق شده بودن. اینبار به جای صدای گریه، صدای خنده‌ی کودکانه‌ی یک پسر بچه به گوشش رسید و چند ثانیه بعد، لالایی گفتن یک زن.

گلوش اونقدر خشک شده بود که حتی نمی‌تونست آب دهانشو فرو بده. صدا‌های مختلف و وهم برانگیزی توی گوشش میپیچید. پاهاش تقریبا سست شده بودن. گامی بی‌اختیار به عقب برداشت که یکدفعه متوجه‌ی اندام لاغر زنی بین صخره‌های سیاه شد. دوباره گام‌هاشو جلو کشید. زن لباس نازک و سفید رنگی به تن داشت و اونجور که ته‌هیونگ از پشت میدید، موهای شلال بلند و سیاه رنگش کاملا به دست باد سپرده شده بودن.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now