Part 33

3.9K 739 209
                                    

چند روز از مرگ ته‌هیونگ و به هوش اومدن جین می‌گذشت. نامجون سعی میکرد جین رو تنها بذاره تا بیشتر فرصت فکر کردن داشته باشه. چیزی که مشخص بود این بود که بریدن نتونسته تمام خاطرات جین رو بهش برگردونه و قسمتی از اون‌ها خصوصا درباره‌ی سال‌های اخیر کاملا از ذهن جین محو شده بودن. به حدی که اون اصلا خاطره‌ی سفر و حتی جونگ‌کوک رو به خاطر نمیاورد و دقیقا فاجعه اون قسمتی بود که اون حتی عشقش به نامجون رو هم یادش نمی‌اومد.

همه چیز زیادی پیچیده شده بود. نامجون حس میکرد به جای یه غم دوتا غم بزرگ روی دلش موندگار شده. اون فقط یه نفر رو نه، بلکه دو نفر رو از دست داده بود. هم عشقش و هم برادر کوچیک ترش رو. جوری که جین بعد از شنیدن تعریف‌هاشون ازش فاصله می‌گرفت و رفتار میکرد، باعث می‌شد نامجون هیچ امیدی به برگردوندن اون عشق نداشته باشه. پسر هیچ ایده‌ای نداشت که وقتی جین حتی به زور باهاش صحبت میکنه و جواب سوالاتش رو میده، چطوری باید عشق نابود شده‌اش رو بازسازی کنه.

با اینکه سعی میکرد جین رو به حال خودش بذاره اما نگرانی دست از سرش برنمیداشت. هنوز هم می‌ترسید که حالش بد شه و معتقد بود که جین همچنان به مراقبت احتیاج داره. پس مثل چند روز گذشته با سینی غذا بعد از در زدن وارد اتاق جین شد.

- صبح بخیر.

جین بعد از ورود نامجون به اتاق سرش رو پایین انداخت و زیر لبی جوابش رو داد:«صبح بخیر.»

این سردی رفتارش باعث شد اون لبخند گنده‌ای که با یه امید مسخره موقع ورد به اتاق روی لبش نشونده بود از بین بره.

- واست صبحونه آوردم.

- ممنون. بذارش رو میز. میخورم.

نامجون ربات‌وار سمت میز رفت و صبحانه‌ی جین رو روی اون گذاشت. بعد با تعلل همونجا ایستاد و کمی این پا و اون پا کرد. در حقیقت به اندازه‌ی دونفر غذا آورده بود تا حداقل به این بهونه کمی بیشتر باهاش وقت بگذرونه. برای گفتن حرفش مردد بود که جین بالاخره سرش رو بالا آورد:«نگران نباش. حتما میخورم. میتونی بری.»

نامجون برای چند لحظه با سنگینی‌ای که روی قلبش احساس کرد، ماتش برد. لب‌هاشو یکی دوبار باز و بسته کرد و در نهایت فقط گفت:«باشه. سعی کن خوب غذا بخوری.»

به وضوح مشخص بود که جین دلش نمی‌خواست نامجون زیاد دور و برش پیداش بشه و اون هم اونقدر گیج بود که نمی‌دونست چطور باید به تلاشش ادامه بده. شونه هاش پایین افتادن و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، گفت:«به زودی باید برای سفر به لوشه آماده بشیم. میتونی برگردی گرانو. من با جونگ‌کوک میرم. فکر کنم خودش شب بیاد که باهات صحبت کنه.»

نایستاد تا جواب جین رو بشنوه. درب اتاق رو بست و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید و چندین بار با مشت به قفسه‌ی سینه‌ی سنگین شده‌اش کوبید، اونجا رو ترک کرد. نمی‌خواست جین رو بیشتر از اون اذیت کنه. بعدا باز هم میتونست تلاش کنه.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang