Part 3

5.7K 1K 48
                                    

مدتی بینشون سکوت برقرار شد. چند تا قطره خون دقیقا روی اون قسمتی که نوشته بود «اون منتظرته... خیلی وقته... مادرت...» ریخته شده بود که خوندنش رو واقعا مشکل می‌کرد. انگار جوهرش پخش شده بود و کلمه رو ناخوانا کرده بود. ته‌هیونگ مدتی نامه رو زیر و رو کرد و بعد با چشمای مرموز به جونگ‌کوک خیره شد. نگاهش باعث شد جونگ‌کوک کمی خودش رو جمع و جور کنه.

- چته؟؟

- ببینم مگه تو نگفتی سایون فرستادت دنبال ماموریت؟؟ مادر تو چه ربطی به سایون و ماموریتش داره؟؟

جونگ‌کوک نهایت تلاشش رو کرد تا چهره‌ی بی‌تفاوتش رو حفظ کنه. اون پسره بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسید، باهوش بود.

- الانم میگم.

- اما این جور در نمیاد.

- منم یادم نمیاد گفته باشم اون نامه درباره‌ی مادره منه.

ته‌هیونگ مدتی بهش خیره نگاه کرد و طبق عادت با زبون و دندوناش لبش رو به بازی گرفت. نگاه کردنش اونقدر طولانی شد که حرص جونگ‌کوک رو درآورد. تابی به چشماش داد: «ببین یارو میخوای کمک کنی یا نه؟؟ این ماموریتیه که سایون بهم داده. باید مادرشو پیدا کنم. ده روز هم بیشتر وقت نداشتم که حالا به لطف وقت تلف کردنای تو، نه روز رو رد کرده و داره میرسه به هشت روز.»

ته هیونگ سرشو پایین انداخت و دوباره به نامه خیره شد و با انگشتش به قطره‌ها اشاره کرد: «روی خطی که راجع به مادرش نوشته، خون ریخته شده و جوهرش رو پخش کرده. مشخص نیست دقیقا چی روش نوشته. راجع به اون حرفای عجیب و غریب خطای بالایی هم چیزی نمیدونم.»

جونگ‌کوک خودش هزار دفعه نامه رو خونده بود و هزار دفعه هم تلاش کرده بود بفهمه که اون قسمت چی نوشته، ولی موفق نشده بود. به هر حال هشت روز بیشتر وقت نداشت وگرنه جیمین هئونگش بدجور تو دردسر می‌افتاد. هیچ دلش نمی‌خواست به خاطرش بلایی سر کسی بیاد. با دست‌هایی که می‌لرزید، نامه رو از پسر کنارش گرفت و پرسید: «کسی رو نمی‌شناسی که بتونه کمکمون کنه؟؟»

ته‌هیونگ کمی فکر کرد: «باید صبر کنی. نمیشه همینطوری به هر کسی اعتماد کرد و راجع به این نامه باهاش حرف زد. سعی میکنم با چندتا آدم مورد اعتماد راجع بهش حرف بزنم.»

جونگ‌کوک می‌خواست تکرار کنه که کمتر از هشت روز وقت داره، اما بیخیالش شد. در حال حاضر میدونست از دست ته هیونگ هم کاری برنمیاد.
ته هیونگ از سر جاش بلند شد: «برو بخواب. فردا تلاشمو میکنم ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه.»

جونگ‌کوک سری تکون داد و به ته‌هیونگ نگاه کرد: «باشه. فقط... کجا میتونم بخوابم؟؟»

ته‌هیونگ نگاهی به دور و اطرافش کرد: «همین جا. رو زمین.»

جونگ‌کوک با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد: «تو که واقعا توقع نداری من اینجا رو زمین بخوابم بعد تو بری تو اون اتاقه رو تختت بخوابی؟!»

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now