Part 7

4.3K 944 49
                                    

حال داغونى داشت. خودش به خودش ياد داده بود که هيچ وقت از شرايطش گله نکنه چون اونا موقتى بودن ولى بعضى از شرايط بدجور از خودشون نشونى جا ميذاشتن. شايد ته‌هيونگ بايد يه تبصره مبنى بر اينکه هر وقت به اون نشونى نگاه کردى، غصه نخور هم واسه خودش صادر ميکرد و به خودش ياد ميداد.

هميشه تنها زندگى ميکرد. يعنى از يه جا به بعد که تونست روى پاى خودش بايسته. تنها زندگى کرد و حتى به هيونگ‌هاش هم اجازه نداد که پيشش بمونن. به هر حال اون آدمى نبود که سر و گوشش نجنبه. به همين دليل اصلا دلش نمي‌خواست با بودن کنار هيونگ‌هاش براشون دردسر درست کنه. هر چند الان حسابى دردسر درست کرده بود و ماموراى دولت وجب به وجب هيونگ‌هاشو تعقيب ميکردن. خودشم هنوز نمي‌دونست جرمش چيه اما بايد زودتر خونه‌ى آجوشى و آجوماى مهربونش رو هم ترک ميکرد. چون اونا هم جز ليست افرادى بودن که ته‌هيونگ هرگز حاضر نبود به ابروشون خم بيافته.

يقه‌ى کت کهنه و رنگ و رفته‌ی قهوه‌ايش رو بالا کشيد. کلاه لبه دارش رو هم روى سرش تنظيم کرد. اصلا عادت به پوشيدن کلاه نداشت ولى فعلا مجبور بود. چون آخرين چيزى که ميخواست اين بود که گيرش بندازن.

به آرومى وارد جمعيت شد. سرباز ها همه جا تردد داشتن. به بهونه‌ى نگاه کردن به پارچه‌هاى رنگى کنار مغازه‌اى ايستاد. در حالى که گوش هاش جاى ديگه اى مشغول بودن.

- اسمش ته‌هيونگه. ميگن مي‌خواد به خاطر باباش انتقام بگيره!

- مگه چه بلايى سر باباش اومده؟؟

- از شورشى‌هاى دولت بوده. همه فکر ميکردن کل اعضا خانواده‌اش مردن ولى ظاهرا اين يکى جون سالم به در برده.

- اوه. جدى؟

- آره. تازه سربازا مي‌گفتن يه نفر به گارد گفته اون مخفيانه شخصى از لوشه رو توى خونه‌اش پنهان کرده. انگار داشتن با هم نقشه‌ى شورش ميکشيدن.

اخم‌هاى ته‌هيونگ سريع توى هم رفتن. هيچ کس اطلاع نداشت که کوکى از لوشه‌ اومده. مگر اينکه اونروز موقع درگيرى با دزدى که مي‌خواست پولاى نامجون هیونگش رو بدزده، سربازا شک کرده باشن. دندوناشو بهم فشرد. صد بار به اون پسره گفته بود که مراقب باشه و از خونه بيرون نياد.

نفس عميقى کشيد و سريع راه افتاد. اونجا موندن زياد جايز نبود و در ضمن الان نمي‌تونست براى اتفاقى که افتاده بود زانوى غم بغل بگيره. بايد يه جورايى به فکر چاره مي‌بود.

اولين جايى که براى کمک به ذهنش رسيد، درگاه آفتاب پرست و اولين نفر جونسو هیونگش بود. اگه کوکى تو اين وضع آشفته با بى‌عقلى به لوشه برمی‌گشت، حتما گير می‌افتاد. مي‌تونست در خواست کنه اونو یواشکی از مرز رد و مدتی جایی مخفیش کنن. خودش رو هم چند روزی مخفى نگه دارن تا آبا از آسياب بيافته. اونقدرى به درد جونسو هیونگش خورده بود که الان نخواد نگران رد درخواستش بشه.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now