«دشت زلنا – اسکورو»
دشت با وجود سر سبزی دلفریبش، بوی تعفن میداد. باد سوت زنان از بین علفهای بلند میگذشت و هر چقدر جلوتر میرفتن، سوز سرد هوا بیرحمانهتر به صورتشون سیلی میزد. سرما تا عمیق استخوانشون نفوذ میکرد و اون ها ترجیح میدادن با سرعت معمولی اسبهاشون رو به حرکت در بیارن. تا همین جا هم به خاطر خشکی بیش از حد هوا صورت هاشون کاملا قرمز شده و گونه هاشون ترک برداشته و زخمی بودن.
- باید توقف کنیم.
جونگکوک با صدای بلند جوری که صداش توی هیاهوی باد گم نشه گفت و تههیونگ مخالفت کرد:«فکر نمیکنم هیچ فرقی به حالمون داشته باشه.»
نامجون کنار اسب تههیونگ توقف کرد و با فریاد گفت:«وزش این باد خیلی غیرعادیه. حق با جونگکوکه. اگه همینطوری ادامه داشته باشه و هر لحظه تندتر بشه ما دیگه نمیتونیم جلوی چشممون رو ببینیم. هر چند همین الانش هم تقریبا غیر ممکنه.»
تههیونگ همونطور که دستش رو برای ممانعت از سیلی باد جلوی صورتش نگه داشته بود و سرشو به طرفی خم کرده بود گفت:«پس باید یه جای امن پیدا کنیم.»
به دنبال حرف تههیونگ مبنی بر امن بودن مکان، همگی سرشون رو به اطراف چرخوندن اما تا جایی که چشم کار میکرد و باد اجازهی دید میداد، دشت وسیع با علف های بلندی پوشیده شده بود.
- همچین جایی وجود نداره.
جین در حالی که چشم هاشو بهم میفشرد به آرومی اعلام کرد و تههیونگ خیلی سریع به حرف اومد:«واسه همینه که میگم فرقی به حالمون نداره. ما باید ادامه بدیم.»
از اسبش پایین پرید و افسارش رو محکم به دست گرفت و ادامه داد:«پیاده شید. فکر کنم بهتر باشه یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم.»
همه از حرفش تبعیت کردن و از اسب هاشون پیاده شدن. باد از سمت شمال شرق میوزید و اونها تقریبا داشتن در مسیر باد حرکت میکردن و به سمت شمال میرفتن. برای اینکه باد کمتر اذیتشون کنه، کلاه شنلهای مندرسشو رو کاملا روی سرشون کشیدن. مسیر پر مانعی نبود ولی باد به سختی مجال حرکت میداد.
مدت زیادی طول نکشید که در حرکت بودن به یکباره باد فرو نشست گویی از اول هم وجود نداشته. چند لحظهای طول کشید تا همگی متوجه این موضوع بشن و متعجب به همدیگه نگاه کنن.
- چه اتفاقی افتاد ؟؟
جین سوالش رو مطرح کرد و نامجون بیحال کنار اسبش روی زمین نشست:«فکر کنم برای اولین بار توی عمرمون خوش شانسی آوردیم.»
- شاید ولی بهتره زودتر حرکت کنیم این دشت حس خوبی به من نمیده.
جونگکوک خطاب به نامجون که روی زمین نشسته بود تا نفسی تازه کنه گفت و اون خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد. همه سوار اسبهاشون شدن اما جونگکوک کنار اسبش ایستاد. تههیونگ سرش رو برگردوند تا ببینه موضوع چیه:«چیزی شده؟؟»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...