مدتی میشد که پلکهاشو باز کرده بود و با احساس ضعف به اطراف نگاه میکرد. توی محل ناآشنایی قرار داشت. به سختی کمی خودشو بالا کشید و سعی کرد پلکهای کم جونش رو باز نگه داره. پسرکی که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و روی صندلی نشسته بود، توجهش رو جلب کرد. لبهای خشکش رو با زبونش خیس کرد:«تو کی هستی؟؟» با صدای خش داری پرسید. پسر سر بلند کرد و اون متوجه صورت آشناش شد.
- بیدار شدی؟؟
چند لحظه بعد، همهی اتفاقاتی که افتاده بود، یادش اومد:«جیمین؟؟! چه اتفاقی افتاده؟؟ ما الان کجاییم؟؟»
جیمین از روی صندلیش بلند شد و در حالی که کمی لنگ میزد سمتش اومد:«خیلی وقته بیهوشی. خدا رو شکر که به هوش اومدی. دیگه داشتیم ازت نا امید میشدیم.»
شوگا مبهوت نگاش کرد:«داشتیم؟ منظورت چیه؟ داری از کی حرف میزنی؟»
جیمین دقیقا کنار تختش ایستاده بود:«همه چیز رو برات تعریف میکنم. الان بگو ببینم حالت خوبه؟»
شوگا تکون کوچیکی به خودش داد تا راحت تر بشینه:«آب... میشه بهم آب بدی؟» جیمین سری تکون داد و همونطور که لنگ لنگان از اتاق خارج میشد گفت:«صبر کن الان برات میارم.»
بعد از رفتن جیمین، شوگا چشماشو توی اتاق چرخوند. هیچ ایدهای نداشت که ممکنه کجا باشن ولی حداقل از فضای بیرون میتونست تشخیص بده که هنوز توی لوشه هستن. دوباره نگاهشو توی اتاق چرخوند. اتاق سادهای بود که یک کمد کوچیک، دو تخت، صندلی و یه قاب عکس داشت اما به زیبایی تزئین شده بود. پردههای حریر فسفری رنگ با رو تختیای به همون رنگ جلوهی زیبایی به اتاق داده بود. زیاد نگذشته بود که جیمین همراه مردی میان سال وارد اتاق شد.
- بالاخره به هوش اومدی مرد؟ دیگه داشتی نگرانمون میکردی.
شوگا نگاه مرددش رو بین اون و جیمین چرخوند. جیمین که متوجهی این حالت بود، جلو اومد و لیوان آب توی دستش رو به شوگا داد:«ایشون رابرت هستن. جنگلبان قسمت شرقی لوشه.» رابرت دستش رو جلو آورد تا با شوگا دست بده ولی اون فقط با اخم به دست مرد خیره شد. شاید برای این بود که هنوز نمیتونست بهش اعتماد کنه. رابرت شونهای بالا انداخت و دستشو پس کشید. هیچ از رفتار شوگا خوشش نیومده بود.
- درد که نداری مرد جوان؟
شوگا سرشو کج کرد و به جای زخمی که باند پیچی شده بود نگاهی انداخت. تازه متوجه شد که لباسی تنش نیست :«فقط یکم تیر میکشه.»
رابرت سری تکون داد:«طبیعیه. شانس آوردی تیر به کتفت اصابت کرده اگه کمی پایینتر بود الان دیگه نفس نمیکشیدی.»
- نمیتونم درست دستم و تکون بدم.
- مشکلی نیست خوب میشه. درمورد این کاری نمیتونم بکنم اما شاید بتونم با یه دم کرده دردت رو تسکین بدم.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...