کوله پشتیش رو محکم روی دوشش نگه داشت. سرکی از پیچ راهرو کشید و منتظر شد. کم مونده بود، خیلی کم. انکار نمیکرد که از ترس گلوش خشک شده ولی برای تصمیمی که داشت کاملا مصمم بود. هیچ چیز نمیتونست مانع از تصمیمش بشه. حتی مرگ و عصبانیت پدرش. چیزی برای از دست دادن نداشت. حداقل از این مورد مطمئن بود.
«دینگ»
ساعت بزرگ شهر اولین آوای نیمه شب رو سر داد.«نیمهشب»
یه کلمهی کلیشهای. همهی اتفاقهای عجیب و همهی عشقهای نادر، دقیقا نیمهشب اتفاق میافتادن. ولی این افسانه نبود.
«دینگ»
دومین نغمه از ساعت. نه قرار بود با بوسیدن معشوقش عشقش رو ابدی کنه و نه قرار بود تبدیل به یه دیو بشه.«دینگ»
آخرین و سومین صدا. قاعدتا الان باید زمان تموم میشد و اون همه چیز رو از دست میداد. ولی این تازه شروع افسانهی اون بود. شروعی که بعد از نیمه شب اتفاق میافتاد. دوباره سرکی کشید. راهرو اینبار خلوت بود. نگهبانها شیفت عوض میکردن و تا رسیدن نگهبانهای شیفت شب چند دقیقهای وقت داشت.به سمت جایی که میخواست پا تند کرد و وارد زیرزمین شد. از دالانهای پر پیچ و خمش گذشت. اینجا رو مثل کف دست میشناخت. وقتی کوچیکتر بود از این کارها زیاد میکرد. وقتی هنوز نمیدونست توی دنیای اطرافش چی میگذره. وقتی هنوز تمام دغدغهی زندگیش این بود که چه کسی قرارِ گلولههای رنگی رو توی بازی اون روز ببره. بزرگتر که شد، همه چیز فرق کرد. دیگه نباید با بچههای بی سر و پای خیابان، گلوله بازی میکرد. دست شاهزادهی سرکش رو شده بود. دیگه بازی کردن معنی نداشت. شاد بودن هم همینطور. بزرگ که شد دنیا هم باهاش بزرگ شد.
راهروی تنگ و تاریک دالان کمی نمور و مرطوب بود. دستش رو به دیوار گرفت تا راحتتر بتونه توی اون تاریکی قدم برداره. میتونست صدای موشهای کوچیکی که تند تند از زیر پاهاش رد میشدن رو حس کنه ولی اهمیتی نداشت .باریکهای از نور که به چشمش خورد، مطمئن شد که به آخر راه نزدیکه. به سمتی که باد خنک میوزید پا تند کرد و بالاخره روشنایی رو دید. بله، روشنایی! توی سرزمین لوشه هیچ تاریکی مطلقی وجود نداشت. با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود، خورشید همچنان میدرخشید. فقط ابرها روی اون رو میپوشوندن و آسمون مثل روزهای کاملا بارانی، خاکستری میشد.
بالاخره اونجا بود. آخر راه. ته دالان، در کوچکی با میلههای آهنی و زنگ زده قرار داشت. کوچیکتر که بود راحت از لا به لای میلهها رد میشد ولی الان که بزرگ شده بود، همه چیز فرق میکرد. دستش رو دور میله ها حلقه کرد. اونا حسابی شل شده و زنگ زده بودن پس باز کردن یکیشون نمیتونست اونقدرا هم کار سختی باشه. چند بار با میلهها بازی بازی کرد تا اینکه بالاخره تونست دوتا از اونها رو بقدری که بتونه از بینشون رد بشه دربیاره.
KAMU SEDANG MEMBACA
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasiStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...