تههیونگ حس میکرد وسط یه رویای بیانتها گیر کرده. هیچ ایدهای نداشت که نوپراپو یکدفعه چطوری سر و کلهاش پیدا شده یا اینکه چرا جونگکوک روی زمین زانو زده و زمین زیر پاهاش غرق در خونه. همه چیز شبیه یک رویای محو به نظر میرسید. از طرفی هم نامجون بالای سر جین نشسته بود و تههیونگ حتی نمیدونست چه بلایی سر جین هیونگش اومده. فقط پاهاش توی همون نقطه از زمین میخکوب شده بودن و چشمهاش داشتن روی تمام افراد حاضر در اون محوطه میگشتن.
- خیلی وقته که ندیدمت.
نوپرا با پوزخندی رو به بریدن گفت و اون خندهی ریزی کرد:«میدونستم بالاخره یه راهی برای اومدن به اینجا پیدا میکنی!»
تازه وقتی اون دو نفر به حرف اومدن، تههیونگ تونست از شوک بیرون بیاد. مدام توی ذهنش فولمینه رو صدا میزد اما جوابی دریافت نمیکرد.
- تههیونگ؟
جونگکوک با صدای ضعیفی پرسید و پسر بعد از اینکه نگاهش رو بین نامجون و اون چرخوند، سریع به سمتش رفت:«کوکی؟؟ حالت خو...»
همونطور که جلوش زانو میزد، اسمش رو صدا زد و وقتی جونگکوک سرشو بلند کرد، چشمهاش گرد شدن و حرفش نصفه موند:«فولمینه؟؟» تههیونگ اون چشمای عنابی رنگ رو فقط چند ثانیه وقتی جلوش ظاهر شدن دید، ولی همون هم برای اینکه تشخیص بده فولمینه توی بدن جونگکوکه کافی بود.
در حالی که بریدن و نوپرا هنوز در حال بحث بودن، جونگکوک تک سرفهای کرد:«اون میگه حروف طلسم شبیه همونیه که روی شمشیر گلامورس دیدی. باید بری و پیداش کنی. اون دوتا سرگرم هستن و اگه بخواد اتفاقی بیافته، من جلوشونو میگیرم.»
برای بار چندم چشمهای تههیونگ گشاد شدن:«چی؟! تو عقلتو از دست دادی؟؟ میخوای جونگکوک رو سپر خودم کنم؟؟»
- من حالم خوبه تههیونگ...
جونگکوک مکثی کرد و نفس عمیقی کشید:«ببین... نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته. نمیدونم این فولمینه کیه و چرا صداشو توی ذهنم میشنوم و حتی چرا چشمام دوباره بینا شدن، اما اون راست میگه. حوضچه رو ببین... انعکاس ماه و خورشید توی آب افتاده. اینجا همون جاست. اینجا به افسانه ربط داره. باید تمومش کنیم.»
تههیونگ نگاهش رو سمت حوضچه برگروند. اون درست میگفت. انعکاس ماه و خورشید دقیقا توی آب مشخص بودن. دوباره نگاهش رو سمت جونگکوک برگردوند. گوشههای چشمش تا پایین هنوز از رد خون سرخ بودن. دستشو روی گونههای جونگکوک قاب کرد، بعد جلو رفت و آروم پیشونیش رو بوسید و لبهاش رو همونجا نگه داشت:«بهم قول بده سالم بمونی پسر خاله.»
جونگکوک آروم با دستش پیرهن تههیونگ رو چنگ زد:«تو هم همینطور پسرخاله.»
- این یه صحنهی نابه!! ببینم شما دوتا عاشق هم هستین؟؟
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...