Part 23

3.5K 763 61
                                    

با سرعت از اون غار دور شد و به زمینی رسید که از برف و بوران درامان مونده بود. وود وارد کنارش ایستاد و غرش آرومی کرد. ته‌هیونگ بدون توجه به وود ‌وارد به راهش ادامه داد و تمام چوب‌های خشک سر راهش، هرچند که کم بودن رو جمع کرد تا وقتی به غار برگشت بتونه به نامجون هیونگش کمک کنه تا گرم بشه. وود ‌وارد با فاصله‌ی کمی ازش زمین رو بو می‌کشید و گاهی سرش رو بلند میکرد و با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد.

وقتی خم شد تا تیکه چوب کوچیکی رو از روی زمین برداره، توجهش به گیاه سبز و آشنایی جلب شد که آجوما همیشه برای زخماش ازش دارو درست میکرد. هیزم‌ها رو گوشه‌ای گذاشت و سمت اون گیاه رفت و با دقت بررسیش کرد. لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:«این باید حال نامجون هیونگ رو بهتر کنه.»

هنوز صحنه‌ی آسیب دیدن نامجون جلوی چشماش بود و این حقیقت رو بهش یاد‌آوری می‌کرد که اون باعث همه‌ی این اتفاقای بده و زخمی شدن هیونگش تقصیر اون بوده. این باعث می‌شد چیزی ته گلوش اذیتش کنه و نذاره درست نفس بکشه.

جلوی گیاه روی پاهاش نشست و با احتیاط گیاه رو کند. اونو داخل کیفی گذاشت که همیشه همراهش بود و با این فکر که باید تعداد بیشتری از این گیاه اینجا باشه، اطراف رو نگاه کرد اما به خاطر تار بودن دیدش و اشک‌هایی که نفهمید کی روی گونه‌هاش سرازیر شدن، تقریبا توی تاریکی شب هیچی ندید. همونجا روی زمین نشست و با ساعد دستش روی چشماشو پوشوند و سعی کرد تا گریه‌اش رو متوقف کنه اما موفق نبود. صدای هق‌هق‌های بلندش تمام اون دشت رو پر کرده بود و ته‌هیونگ بی‌خیال تموم کردن گریش شد.

اگه به غار برمی‌گشت چطوری توی چشمای جین هیونگ نگاه می‌کرد؟ اگه اتفاقی برای نامجون می‌افتاد لیاقت بخشیده شدن داشت؟؟

- ته‌هیونگ!

صدای آشنا و اعصاب‌ خوردکنش کافی بود تا ته‌هیونگ رو عصبی کنه. با فریاد سمت اون صدا برگشت:«حالا میای؟؟ الان که بهت نیازی ندارم.»

- متاسفم.

فولمینه مکثی کرد و ادامه داد:«نمی‌تونم بگم که صداتو نشنیدم چون شنیدم... فقط نتونستم بیام. گیر کرده بودم. تاریکی همه‌جا رو گرفته و ممکنه منو پیدا...»

ته‌هیونگ حرفش رو قطع کرد و با فریاد گفت:«میدونی چیه؟‌ اصلا واسم مهم نیست چه مشکلی داشتی.» مکثی کرد و بلند تر ادامه داد:«فقط از جلوی چشمام گم‌شو! حوصلتو ندارم.»

نمیخواست اینقدر تند حرف بزنه اما واقعا دست خودش نبود. از خودش به خاطر بی‌فکریش عصبانی بود. فولمینه حرف دیگه‌ای نزد و همون‌قدر که بی‌صدا اومده بود، بی‌صدا رفت. ته‌هیونگ با عصبانیت اشکای سمجشو پاک کرد اما فایده‌ای نداشت چون صورتش دوباره و دوباره خیس می‌شد.

به زمین زیر پاش خیره شد و ناگهان یک جفت کفش کهنه جلوش دید. سرش رو بالا آورد اما با دیدن جونگ‌کوک سریع رو پایینش انداخت، اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. بلند شد و بدون هیچ‌حرفی چند قدم از جونگ‌کوک دور شد. با پیدا کردن دوباره‌ی اون گیاه روی زمین خم شد و چند تا از اونا رو چید. جونگ‌کوک بدون هیچ حرفی فقط تماشاش می‌کرد اما بعد از چند دقیقه صبرش تموم شد و صداش زد:«ته‌هیونگ!»

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt