تههیونگ متعجب به دست خودش و کوکی نگاه کرد.کوکی با سرعت میدوید و تههیونگ چارهای جز پا به پا دویدن با کوکی رو نداشت. به پشت سرش که نگاه کرد. علاوه بر سربازها، جین و نامجون هیونگش رو هم دید. اینجا چه خبر بود؟ چرا کوکی باید کمکش میکرد؟
- مراقب باش تههیونگ!
کوکی، تههیونگ رو سمت خودش کشید. دوتا بازوی تههیونگ رو گرفت و اونو پشت خودش پنهان کرد و تونست سربازی که نزدیک تههیونگ بود رو با لگدی به شکمش نقش بر زمین بکنه. شانس آورده بود که توی لوشه این کارا رو یاد گرفته بود.
- حواست رو جمع کن. اینا شوخی ندارن.
این حرف رو زد و نگاه سریعی به سر تا پای تههیونگ انداخت و وقتی فهمید آسیبی ندیده، بدون اینکه به تههیونگ اجازهی حرفی بده دوباره با گرفتن دست راست تههیونگ شروع به دویدن کرد.
بعد از چند دقیقه دویدن، تونستن پشت صخره سنگ و بزرگی مخفی بشن. کوکی در حالی که به همه نگاه میکرد و نفسهای سریع میکشید، پرسید:«حال همه خوبه؟؟»
جین و نامجون به هم نگاه کردن و سری تکون دادن. کوکی نگاهش رو روی تههیونگ نگه داشت و درحالی که سعی میکرد لبخند بزنه، همون سوال رو از تههیونگ پرسید. اما تههیونگ با اخم غلیظی به دست کوکی که هنوز دستش رو نگه داشته بود، نگاه کرد و اون رو با قدرت از دست کوکی بیرون کشید:«دستم رو ول کن دروغگوی عوضی.»
لبخند از لبهای جونگ کوک محو شد. خواست اسم تههیونگ رو صدا بزنه اما صدایی از گلوش بیرون نیومد و تنها لبهاش تکون خوردن. تههیونگ چند قدم از کوکی دور شد و در ادامهی حرفاش گفت:«کی ازت خواسته بود نجاتم بدی؟ اصلا دستگیری من واست مهم بود؟»
زیر لب فحشی نثار کوکی کرد و با پای چپش به تنهی درختی که کنارش بود ضربه زد. از درد لبش رو گزید و با عصبانیت سمت کوکی برگشت. درحالی که به جین و نامجون اشاره میکرد، گفت:«اونا هم گول زدی آره؟ بهشون چی گفتی؟ حتما گفتی اگه بهت کمک کنن بهشون فلان چیز رو میدی. اصلا تو اون مخت عقل داری؟ اگه اتفاقی واسشون میافتاد چی؟»
کوکی با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و با بغض توی گلوش میجنگید. حرفی برای گفتن نداشت. اون حتی تشکر هم نکرده بود.
- تههیونگا...
تههیونگ به نامجون نگاه کرد، نامجون ادامه داد:«اونطور که تو فکر میکنی نیست.» اما تههیونگ سرش رو تکون داد:«هیونگ تو هیچی نمیدونی. نمیدونی این آدم چه قدر دو روئه!»
جین از کنار نامجون گذشت و جلوی تههیونگ ایستاد:«نباید با ایشون اینطوری صحبت کنی .»
پوزخندی زد:«ایشون؟ هیونگ از کی تاحالا...»
- اون شاهزادهی لوشس تههیونگ...
ابروهاش بیشتر تو هم رفتن. دستاشو مشت کرد و خطاب به کوکی گفت:«اینم یه دروغ دیگس؟ آره؟»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...