هر دو دوباره به جنگل برگشتن. تههیونگ هر چند دقیقه یک بار برمیگشت و به دودی که از خونش به آسمون میرفت خیره میشد. چند دقیقه که راه رفتن و مطمئن شدن سربازی اون دور و اطراف نیست، برای استراحت زیر درختی نشستن. تههیونگ به درخت تکیه داد و پاهاشو توی شکمش جمع کرد. سرش رو پایین انداخته بود و سعی در مخفی کردن بغضش داشت ولی چندان موفق نبود. کوکی آروم کنارش جا گرفت:«تههیونگا... خوبی؟»
چه سوال مسخرهای!
سرش رو بالا آورد و به کوکی خیره شد. معلوم بود که خوب نیست و الان تنها چیزی که نیاز داشت تنهایی بود.
- ولم کن.
اینو گفت و سرش رو دوباره پایین انداخت. هجوم خاطرات گذشته به ذهنش باعث شد نتونه مقاومت کنه و اشک بریزه. هنوز صدای فریادهای دلخراش مادر و پدرش توی گوشش بود. صدای گریهی خواهرش... صدای فریاد آجوشی مهربونش که با تمام توانش با کمک بقیه سعی میکرد آتیش رو خاموش کنه. دستای جینهیونگ که مانع مرگش شده بودن و اونو از دل آتش بیرون آورده بودن. وقتی نامجون هیونگ بغلش کرد و بهش تسلیت گفت...
همهی اینها مثل یک فیلم از جلوی چشمش رد شد و حالا این اتفاق دوباره افتاده بود...
کوکی بعد از شنیدن اون حرف تصمیم گرفت تههیونگ رو همونطور که خواسته بود، تنها بذاره و با کمی فاصله ازش بشینه و بهش خیره بشه. شونههای تههیونگ میلرزیدن اما صدایی ازش درنمیومد. به این فکر کرد که سربازها چرا باید خونهی تههیونگ رو آتیش بزنن... به خاطر کتاب یا...
به خاطر اون...
تا اونجایی که یادش بود اون و تههیونگ به کسی چیزی نگفته بودن پس احتمال اینکه همه چیز به خاطر اون میبود خیلی کم میشد. اما بازم ممکن بود که جیمین هیونگش لو رفته باشه و این یعنی اینکه وقت زیادی واسش باقی نمونده. به تههیونگ نگاه کرد. اگه به خاطر اون بلایی سر این پسر میومد چی؟ اگه سربازا پیداش میکردن مرگش حتمی بود.
دوباره سمت تههیونگ رفت و روبهروش نشست:«ته ته... تههیونگا...»
تههیونگ سرش رو آروم بالا آورد. قلب جونگکوک با دیدن چشمای خیس پسری که کمکش کرده بود، به درد اومد. دستش رو روی دست لرزون تههیونگ گذاشت. به خاطر شاه اون هیچ وقت نتونسته بود با دیگران درست حرف بزنه و احساسشون رو درک کنه ولی الان برای جبران لطف تههیونگ باید آرومش میکرد.
- مشکلی نیست... چرا خودتو خالی نمیکنی؟؟
تههیونگ بیهیچ عکسالعملی بهش خیره شده بود. کوکی دست تههیونگ رو بیشتر فشرد:«راحت باش. با صدای بلند گریه کن. فکر کن من اینجا نیستم.»
تههیونگ نگاهش رو از کوکی گرفت،زیر لب گفت:«اون عوضیا همهچیز منو ازم گرفتن.»
دستهاشو مشت کرد، چشماش دوباره پر از اشک شد و بعد شروع به گریه کردن کرد. صدای بلند گریش توی کل اون قسمت از جنگل پیچیده بود و مطمئنا اگه سربازی رد میشد صدای اونا رو میشنید ولی برای هیچ کدومشون مهم نبود. تههیونگ فقط میخواست خودشو از دردی که این چند سال توی قلبش نگه داشته بود خلاص کنه و شاهزاده آرامش تههیونگ رو میخواست.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...