بین سپیدی اطرافشون قلعهای خاکستری بیش از اندازه تو ذوق میزد. بین اون دشت سفید و پوشیده شده از برف، اون قلعه تنها چیزی بود که به چشم میخورد. مدت زیادی رو پیادهروی کرده بودن. سر انگشتهاشون یخ زده بود و نمیتونستن پاهای بیجونشون رو حس کنن ولی اگه این همون قلعه معروف کوهستان دزدمونا بود، کمی اونطرفتر چیزی بدتر از سرمای استخوانسوز این بیرون انتظارشون رو میکشید.
- رسیدیم.
تههیونگ در حالی که به زحمت به قلعهی رو به روش خیره بود برای خودش زمزمه کرد و چند لحظه بعد جونگکوک کنارش قرار گرفت:«دلم نمیخواد تصور کنم قرار با چی رو به رو بشم.» بعد از دیدن نوپرا دیگه حتی نمیخواست تصور کنه چه موجودات وحشتناک دیگهای ممکنه توی این دنیا وجود داشته باشن که اونا از وجودشون بی خبرن. نفر بعدی که کنارشون قرار گرفت جین بود.
- حالا چیکار کنیم؟
- فکر نمیکنم کسی ایدهای داشته باشه.
نامجون بلافاصله کنار جین قرار گرفت و اون خط عرضی رو تکمیل کرد. حالا هر چهار نفر داشتن قلعه رو تماشا میکردن و افکار مختلفی در سر داشتن. گاها نیز دچار حسهای مختلفی میشدن. شاید بین همهاشون "ترس" از همه پررنگتر بود ولی قرار نبود کسی بهش اقرار کنه. به جز جونگکوک کسی بینشون آموزش درست و حسابی ندیده بود اما حتی اون هم از این مسئله واهمه داشت. شکی در استعداد بینظیر شاهزاده و پادشاه آینده کشور در مبارزه نبود اما این مسئله فقط در برابر یک هم نوع صدق میکرد نه موجودی که حتی مطمئن نبود بشه اسمش رو هیولا گذاشت!
جونگکوک اولین کسی بود نگاهش رو از اون قلعه مرموز گرفت:«بهتره یکم استراحت کنیم و بعد مفصل دربارهاش صحبت کنیم. به هر حال این چیزی نیست که بشه عجولانه درباره اش تصمیم گرفت.»
برف نمیبارید ولی هوا همچنان سرد بود. تههیونگ خم شد و کمی از برفهای روی زمین رو کنار زد. خیلی سریع آتشی به راه انداخت اما نمیتونست سر جاش بند بشه. حس خیلی ناجوری یکدفعه تمام وجودش رو به قلیان کشونده بود. میتونست قسم بخوره تا همین چند دقیقه پیش در آرامش کامل بوده اما حالا نمیدونست چه اتفاقی براش افتاد
- میرم این اطراف رو یکم دید بزنم.
کوکی به سرعت از جا بلند شد:«تههیونگ.»
لبخند خجلی زد و قبل از اینکه جونگ کوک ادامه بده، گفت:«نگران نباش دسته گل به آب نمیدم. زیاد هم دور نمیشم.»
جونگ کوک اخماشو تو هم کشید:«منظورم اون نبود. میخواستم بگم مراقب خودت باش.»
تههیونگ به خاطر نگرانی جونگکوک لبخند پر رنگتری زد و چند بار سر تکون داد تا مطمئنش کنه اتفاقی واسش نمیوفته و بعد با قدمهای سریع از تپهای که روش بودن پایین رفت. وقتی از کنار وودوارد میگذشت، گرگ زوزهای کشید و تههیونگ مجبور شد راهش رو از گرگ عصبانی دور کنه.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...