جونگکوک به محض اینکه تونست تههیونگ رو ببینه، به سمتش دوید. وقتی بهش رسید، دو طرف بازوی اون رو گرفت و مشغول وارسی بدنش شد:«حالت خوبه ته ته؟ صدمه ندیدی؟ کجا رفتی یهو؟»
تههیونگ میتونست هالههای نگرانی رو توی چشمهای جونگکوک ببینه. برای اطمینان بخشیدن بهش لبخند زد و بعد دستاش رو گرفت:«من حالم خوبه پسر خاله. شما همگی خوبید؟؟»
جملهی دومش رو در حالی گفت که چشمهاش روی هر سه شون چرخید. وقتی مطمئن شد همه خوب هستن و کسی آسیب ندیده، با آرامش نفس راحتی کشید.
جین که هنوز هم خواب رو توی چشمهاش حس میکرد و متوجه بود که افکارش تا حدودی سر جای خودشون نیستن، روی زمین نشست و دستشو روی سرش گذاشت:«اصلا نفهمیدم یه دفعه چی شد!»
- اون الهه فریب بود.گلاموروس.
هرسه متعجب بهش خیره شدن و تههیونگ بعد از اینکه فهمید چه اشتباهی کرده، لبهاشو روی هم فشرد.
- تو از کجا میدونی ؟؟
چیزی که سوال همه بود رو نامجون پرسید. تههیونگ اصلا آدم دروغگویی نبود ولی الان مجبور بود انجامش بده چون حتی اگه به حرف فولمینه هم مبنی بر مخفی نگه داشتن وجود اون توجه نمیکرد. هیونگهاش شک میکردن که نکنه عقلش پاره سنگ برداشته باشه.
- خودش بهم گفت. ما با هم درگیر شدیم.
- لعنتی تو زخمی شدی؟؟
جونگکوک یدفعه فریاد زد. بار اول از بس هول بود چشمهاشو خیلی سریع روی بدن تههیونگ میچرخوند و منتظر یه چیز خیلی واضح بود ولی حالا که دقت میکرد میتونست ببینه که شلوار تههیونگ پاره شده و ران پاش زخمیه.
تههیونگ معذب عقب رفت:«آممم... خب چیزه خاصی نیست.»
جونگکوک چشم غرهای بهش رفت که تههیونگ دقیقا نمیدونست منظورش از این کار چیه.
- باید به زخمت رسیدگی کنیم.
بعد از گفتن این حرف به سمت اسبش که کمی دورتر بود رفت. باید زخم تههیونگ رو میبست ولی چیز زیاد برای درمان به همراه نداشتن. مقداری آب برداشت و سمت تههیونگ برگشت. فعلا باید زخمش رو تمیز میکرد تا عفونت نکنه.
تههیونگ اصلا قصد نداشت جونگکوک رو عصبانی کنه پس بعد از درآوردن شلوارش روی تخته سنگی نشست و اجازه داد اون کارش رو شروع کنه. جونگکوک با پارچه تمیزی مشغول تمیز کردن زخمش شد. در همون حال گفت:«یه گیاه علفی با گل زرد و برگهای پهن حاشیهدار برای زخم وجود داره. اگه بشه اینجا پیداش کرد خیلی خوب میشه.»
جین سریع از جا بلند شد:«سعی میکنم پیداش کنم.»
- منم کمکت میکنم.
نامجون بعد از گفتن اون حرف دنبال جین راه افتاد. تههیونگ با چشماش اون دو رو بدرقه کرد و وقتی برگشت با جونگکوکی که بهش خیره شده بود، چشم تو چشم شد. نمیدونست چرا اونطوری بهش خیره شده و حس پشت اون چشما چی میتونه باشه. معذب تکونی به خودش داد و با صدای آرومی پرسید:«چیه؟»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...