سه ساعتی بود که توی راه بودن. مه تقریبا از بین رفته بود ولی با این حال هنوز دیدن چند متر جلوتر کار سختی بود. سوز سردی میوزید و وحشیانه خودش رو به صورت اون چهار نفر میکوبید. وودوارد بدون توقف جلو میرفت و انگار سرما بهش اثری نداشت. هوا اونقدری سرد بود که جونگکوک حدس میزد برف بباره و همینطور هم شد. حدود یک ساعت بعد، روی زمین رو برف سفید پوشونده بود و کولاکی که بیرحمانه سمتشون میومد، بدتر از مه چند ساعت پیش، جلوی دیدشون رو گرفته بود.
- خوب شد... آجوما بهمون... لباس گرم داد.
تههیونگ درحالی که دندوناش از سرما بهم میخورد، این حرف رو زد و توی کولهای که همراهش بود دنبال چیزی گشت.
- جونگکوکا... شال گردن.
جونگکوک دستش رو سمت تههیونگ دراز کرد اما باد شدیدی که میوزید باعث شد شال گردن از دستای تههیونگ روی زمین بیوفته.
- لعنتی.
تههیونگ میتونست شالگردن روی زمین رها کنه اما از اونجایی که نمیخواست صورت جونگکوک از سرما یخ بزنه، سریع از روی اسب پایین پرید و پاهاش تا مچ داخل برف فرو رفت. جونگکوک فریاد زد:«وایسید.»
جین و نامجون با شنیدن صدای فریاد جونگکوک ایستادن و جین با دیدن تههیونگ که با زحمت داخل برف راه میرفت، اخمی کرد:«چیکار میکنه؟؟»
جونگکوک جواب نداد و تنها نگاهش رو به تههیونگ که حالا شال گردن رو دستش گرفته بود و برمیگشت، داد.
- تهته... زود باش.
- الان... میام.
جونگکوک سرش رو چرخوند و متوجه نبودن وودوارد شد، خطاب به نامجون پرسید:«گرگه کجا رفته؟»
نامجون به جای خالی وودوارد نگاه کرد، چینی به ابروهاش داد و خواست چیزی بگه که صدای شیههی یکی از اسبها مانع شد. اسب تههیونگ روی دوپای عقب ایستاده بود و همینطور که شیهه میکشید، با سرعت و ترس شروع به دویدن کرد.
تههیونگ به موقع از جلوی راهش کنار رفت و خودش رو روی برفها انداخت. اسب نامجون هم که خطر رو احساس کرده بود، کمی سر و صدا کرد و عقب و جلو رفت. تههیونگ با زحمت از روی زمین بلند شد و به اطرافش نگاه کرد ولی نتونست چیزی که باعث شده اسبش بترسه رو ببینه. وقتی اسب شیههی بلند دیگهای کشید، تههیونگ متوجه شد که اون روی زمین افتاده و دست و پا میزنه.
- تهته... بیا بریم.
جونگکوک با اسبش روبهروش ایستاد و جلوی دیدش به اسب خودش رو گرفت. تههیونگ سرش رو کمی کج کرد و وقتی دید اون اسب هنوز نتونسته بلند بشه، گفت:«نمیتونیم اینجا ولش کنیم.»
با تمام توانی که داشت شروع به دویدن طرف اسب کرد و فریادهای جونگکوک رو نادیده گرفت. کنار اسبش زانو زد تا وضعیتش رو چک کنه اما با دیدن برفایی که به رنگ قرمز دراومدن، کمی عقب رفت. اسب صورتش رو به زانوی تههیونگ زد و ته هیونگ متوجه التماس توی چشماش شد. سریع وسایلش رو از خورجین اسب برداشت و صورتش رو سمت جونگکوک چرخوند:«اون زخمی شده.»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...