Part 4

5K 989 38
                                    

به محض بیرون رفتن ته‌هیونگ از خونه، نفس راحتی به خاطر تنها شدن کشید و خودش رو روی تخت ته‌هیونگ انداخت. به خاطر این دو روز اینقدر خسته شده ‌بود که حاضر بود تا وقتی ته‌هیونگ برمیگرده بخوابه اما نگرانیش برای جیمین و همچنین فکر کردن به اون نامه مانع از خوابیدنش میشد. حتی سعی کرد تا به منظور نامه فکر کنه اما بعد از یک ساعت فهمید که قرار نیست به جایی برسه.

جلوی آتش نشسته بود و زمان به سرعت سپری می‌شد. حوصلش سر رفته بود و تنها سرگرمیش روشن نگه داشتن آتش بود. شش ساعت میگذشت و هنوز خبری از ته‌هیونگ نشده بود. شکمش به خاطر گرسنگی مدام سر و صدا میکرد. به ناچار بلند شد و سمت جایی که به ظاهر اسمش آشپزخونه بود ولی هیچ شباهتی بهش نداشت رفت. تنور خاموشی رو‌به‌روش دید که کنارش هیزم‌های کمی روی هم چیده شده بودن. به خاطر تاریکی چیز بیشتری دیده نمیشد.
گرسنگی بیشتر بهش فشار آورد. پیش آتش برگشت و از بین چوب‌های درحال سوختن بزرگترینش رو برداشت و همینطور که سمت آشپزخونه میرفت زیر لب گفت:«واقعا که... حتی چراغ یا مشعل نداره که با آتش روشنش کنم... پادشاه لوشه توی قصرش چه غلطی میکنه که وضع اینجا اینجوریه؟»

با به یاد آوردن بی‌عدالتی و بدجنسی پدرش سری از تاسف تکون داد. هیچ وقت حاضر نمیشد به عنوان یه پدر ازش یاد کنه چون تا اونجایی که می‌دونست اون هیچ وقت براش پدری نکرده بود.

اطراف آشپزخونه رو گشت. توی سبد کوچکی چند میوه‌ی پلاسیده و توی جعبه‌ای قاشق، چنگال و لیوان پیدا کرد. همه‌چیز قدیمی و تقریبا از کار افتاده بود. در آخر تونست از سمت دیگه‌ی تنور کیسه‌ی برنج، گندم و آرد رو پیدا کنه اما با دیدن مقدار کمی از هر کدوم توی کیسه‌ها منصرف شد و تصمیم گرفت سالم‌ترین میوه‌ رو از بین میوه‌ها برای خوردن برداره. وضعیت اینجا جوری بود که به خودش قول داد اگه روزی به لوشه برگشت تمام قوانین سختگیرانه برای اینجا رو نقص و تمام تلاشش رو برای بهتر کردن وضع اینجا بکنه. هر چند تنها راه این کار شاه شدن بود و الان تقریبا هیچ قدرتی نداشت.

گازی به سیب زد و تلاشش رو کرد با وجود مزه‌ی بدش اونو قورت بده. نامه رو دوباره از کیفش درآورد تا نگاهی بهش بندازه. هر دفعه با دیدن خون خشک شده روی کاغذ میترسید. معلوم نبود این نامه چه راهی رو طی کرد که به این وضع در اومده. بخش اول نامه رو خوند و وقتی به بخش دومش رسید کمی تامل کرد. اون یه مادر داشت اما تا جایی که یادش میومد یه دایه بزرگش کرده بود و مادرش مثل پدرش دنبال خوش‌گذرونی و جشن گرفتن بود. این چه معنی میتونست داشته باشه؟

تق تق

صدایی باعث شد تا رشته‌ی افکارش پاره شه. به اطراف نگاه کرد. اول فکر کرد توهم زده اما چند ثانیه بعدش همراه با همون صدا، صدای پسر ‌بچه‌ای اومد.
- ته‌هیونگ هیونگ؟؟!

صدا به قدری آروم بود که جونگ‌کوک اونو به زحمت شنید. نامه رو سریع سر جاش برگردوند و بلند شد. سمت در رفت و پشتش ایستاد. ته‌هیونگ گفته بود که در رو برای هیچ‌کس باز نکنه. صدای پچ‌پچ چند نفر از پشت در اومد.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now