شانسی که آورده بودن این بود که یونگی تمام قصر رو مثل کف دستش میشناخت. توی چند دقیقه یک قسمت قصر رو کاملا از سرباز خالی کرد و چند تا از سربازهای مورد اعتماد خودش رو جاشون گذاشت تا بتونن به راحتی و بدون دیده شدن از قصر بیرون برن. نمیتونستن از چراغ استفاده کنن چون ممکن بود توجه بقیه بهشون جلب بشه. پس توی تاریکی از قصر بیرون رفتن.
جیمین هم مثل بقیه کسانی که تنها توی لوشه زندگی کرده بودن از تاریکی خوشش نمیومد. مدام دست هوسوک رو میگرفت تا یهو گمشون نکنه. اینکه هیچکس بهش درمورد جایی که میرفتن حرفی نمیزد حس خوبی بهش نمیداد. هر وقت هم میپرسید یونگی با صورت بیحسش بهش نگاه میکرد و هوسوک هم تنها شونهای بالا مینداخت.
میتونست حدس بزنه همه چیز تقصیر یونگیه!
- هی! کدوم گوری میریم؟
عصاش رو محکم گرفت و ایستاد. از هوسوک فاصله گرفت و ادامه داد:«اگه نگید دیگه از جام تکون نمیخورم!»
یونگی به اطرافش نگاه کرد و نیشخندی به جیمین زد:«چه بهتر! چون دیگه رسیدیم.» و به درختی که همون اطراف بود تکیه داد و منتظر موند.
جیمین با حرص چند قدم جلو رفت، روبهروی یونگی ایستاد و با اخم نگاهش کرد. یونگی داشت اذیتش میکرد!
فرمانده با اینکه اون صورت بامزش موقع عصبانیت رو دوست داشت، تصمیم گرفت دیگه اذیتش نکنه. پس گفت:« چیز بدی نیست جیمین!» و دستش رو روی شونهی جیمین گذاشت:«من بهت یه قول داده بودم... یادته؟»
پسر کوچکتر پوزخند زد و یک قدم عقب رفت:«همون قولی که دروغ بود؟»
یونگی شرمنده نگاهش کرد و چیزی نگفت اما بعد از چند لحظه لبخند کمرنگی روی لبش نشست و همونطور که به پشت سر جیمین اشاره میکرد، گفت:«خب... دیگه دروغ نیست!»
جیمین برای چند لحظه متوجه حرف یونگی نشد. فکر کرد که شاید فقط یه شوخی باشه. یه دروغ مثل بقیه دروغهاش اما وقتی صدای پاهای آشنایی رو از پشت سرش شنید، فهمید که داره اشتباه میکنه.
- یونگی! چی داری میگی؟
آروم پرسید تا شاید جوابش رو بده! و یونگی دوباره به پشت سرش اشاره کرد:«گفتم که! پشت سرته!»
- هیونگ؟
وقتی صداش رو شنید برای چند لحظه خشکش زد. اون صدای پر از شکی که از پشت سرش میومد مال خود شاهزاده بود. خیلی خوب صداش رو میشناخت. صدای جونگکوک رو میشناخت.
- جیمین هیونگ؟
جیمین برگشت و بالاخره دیدش. شاهزادش با فاصلهی چند متر عقبتر ازش ایستاده بود. به نظر میومد وقتی با هوسوک صحبت میکرده، متوجه جیمین شده باشه. جیمین به دو پسر پشت سر جونگکوک که کاملا غریبه بودن توجهی نکرد و مستقیم با وجود پا دردش سمت جونگکوک دوید. وسط راه عصاش رو به زمین انداخت تا مزاحم بغل کردنش نشه. یکی از دستاشو دور گردنش حلقه کرد و دست دیگش رو بین موهایی که از آخرین دفعهای که دیده بودشون خیلی بلندتر شده بودن، فرو کرد. جونگکوک سرش رو داخل گودی گردن هیونگش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...