- خب حالا کجا میری؟؟
جونگکوک در حالی که پشت سر تههیونگ با قیافهی تو هم راه میرفت، پرسید و تههیونگ بدون اینکه برگرده جوابشو داد:«توی نامه راجع به یه درخت پیر صحبت کرده. فکر میکنم باید بریم سراغ درخت مادر. شاید اون یه جورایی بشه راهنمامون.»
جونگکوک ایستاد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:«دیدی که اون یارو گفت این فقط یه افسانهاس. فکر میکنم یه نفر خواسته سر کارم بذاره.» تههیونگ بالاخره ایستاد و برگشت. به چهرهی ماتم زدهی جونگکوک نگاه کرد:«یعنی تو فکر میکنی سایون فرستادت دنبال نخود سیاه؟؟»
جونگکوک یه لحظه قلبش لرزید. اصلا حواسش به سایون نبود. یهو حرفش رو برگردوند:«آ... آره. فکر کنم سایون سرکارم گذاشته.»
تههیونگ نگاهش رو از پسر عجیب گرفت و کنار درختی روی زمین نشست:«اما اگه راست باشه چی؟؟»
- تو گفتی توی درگاه آفتاب پرست میشه اطلاعاتی که میخوایم رو به دست بیاریم. چیزی که ما میخواستیم پیدا شد. این فقط یه افسانهاس!
- گفتم میشه اطلاعات به دست بیاریم ولی نگفتم اون اطلاعات حتما صحت دارن!
جونگکوک روی زمین رو به روش نشست:«ببینم اصلا تو چرا اینقدر اصرار داری؟ من که بهت گفتم چه پیداش کنیم چه نکنیم من کتابا رو بهت میدم.»تههیونگ سنگی برداشت و باهاش مشغول کندن زمین شد:«به خاطر کتابا نیست. توی افسانه گفته بود اسکورو از این وضع در میاد...»
- حتی اگه اون افسانه هم درست نباشه، اسکورو چند سال دیگه از این وضع در میاد. مثلا میگم ممکنه وقتی شاهزاده به پادشاهی رسید اوضاع اینجا بهتر بشه.
تههیونگ با حرص و دلخوری سنگ رو سمتی پرت کرد:«این اتفاق نمیافته! همهی اونایی که توی اون دربار جهنمی هستن فقط به فکر خوشگذرونیهای خودشونن. اون شاهزادهی کوفتیشون هم مثل خودشونه!» جونگکوک اخماشو تو هم کشید:«اینقدر زود قضاوت نکن. شاید اون فرق داشته باشه.»
- نداره!
- چطور میتونی اینقدر با اطمینان حرف بزنی؟؟
تههیونگ مستقیم به چشمای جونگکوک زل زد و ادامه داد:«گوش کن. میدونم لوشه رو خیلی دوست داری و اونجا سرزمینته و آدمهاش و شاهزادهات برات خیلی مهم هستن. منم عاشق اسکورو و آدمهاش هستم. البته فاکتور از ملکه و دربارش. ولی این حقیقت داره کوکی. اگه قرار بود شاهزاده کاری برای ما انجام بده، همین حالا هم به قدر کافی قدرت داشت. حتی اگه با مخالفتهای پدرش رو به رو بود میتونست مخفیانه اینکارو کنه. به مردم اینجا نگاه کردی؟؟ اونا همشون یه مشت دل مرده هستن که امید و نور براشون کلمههای سیاه و خاک خوردهاس. درست مثل آسمون اسکورو.»
جونگکوک سرشو پایین انداخت و مدتی فکر کرد. توضیح دادن برای تههیونگ واقعا سخت بود. اون نمیدونست که جونگکوک توی اون قصر به عنوان یه شاهزاده اصلا آزادی بیان نداره! اون حتی آزادی جسمی هم نداشت و همیشه مثل یه زندانی مراقبش بودن. هیچ کس بهش اجازه نمیداد از اخبار بیرون باخبر بشه. دلش میخواست اینا رو برای تههیونگ بگه تا اون بفهمه جونگکوک هم زندگی راحتی نداشته. ولی لو دادن هویتش هم دردسرساز بود هم ممکن بود تههیونگ مسخرهاش کنه و فکر کنه جونگکوک داره دروغ میگه. پس بیخیال بحث و دفاع از خودش شد.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...