Part 25

3.7K 747 39
                                    

ته‌هیونگ کنترل همه چیز رو به دست داشت. نقشه‌اش رو کامل توضیح داده بود و هر وقت کسی میپرسید این چیزا رو از کجا میدونه، جواب سر بالا میداد. اصلا پسر دروغگویی نبود. حتی چندین بار هم تا نوک زبونش اومد تا بگه یه محافظ شخصی به اسم «فولمینه» داره اما میترسید حرفش رو باور نکن و بدتر بهش شک کنن که دیوانه شده یا شاید هم تحت تاثیر نیرویی پلید قرار گرفته.

- حس میکنم نمیتونم انجامش بدم.

جین در حالی که تلاش میکرد لرزش دست‌هاش رو پنهان کنه، آروم برای خودش زمزمه کرد. دستی پشت کمرش قرار گرفت و جین با حیرت به سمت عقب برگشت.

- اگه راستش رو بخوای منم همین حس رو دارم ولی حضور تو کنارم بهم قوت قلب میده.

- نامجونا...

جین متعجب لب زد. هیچ فکرشو نمیکرد که نامجون دقیقا پشت سرش قرار بگیره و حرفاش رو بشنوه. اصلا حضورش رو حس نکرده بود. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت:«متاسفم.»

یکدفعه کشید شده و در آغوش نامجون فرو رفت:«برای چی این حرف رو میزنی جین؟ ما موفق میشیم عزیزم. بیا به خودمون اعتماد کنیم.»

به سمت جونگ‌کوک و ته‌هیونگ که کمی دورتر داشتن با وود وارد حرف میزدن نگاهی انداخت بعد گوشه‌ی لباس نامجون رو گرفت. دلشوره‌ی عجیبی به دلش چنگ مینداخت:«اگه اتفاق بدی افتاد...»

حتی نمیتونست جمله اش رو کامل کنه. با این حال نامجون مفهوم جمله اش رو متوجه و جین رو بیبشتر از قبل به خودش فشرد. باورش نمیشد همسر عزیزش که همیشه مثبت اندیش و خوش بین بوده حالا به این روز افتاده باشه.

- هیچ اتفاقی نمی افته جین! لطفا...

- اگه اتفاقی افتاد فقط خودت رو نجات بده نامجونا.

یکدفعه وسط حرف نامجون پرید و در حالی که لباسش رو بیشتر توی چنگش میفشرد گفت و باعث شد نامجون برای چند لحظه چنان شوکه بشه که نتونه حرفی بزنه:«جین تو چرا اینجوری شدی؟؟» با لحنی که هنوز آثار بهت و درماندگی درونش به چشم میخورد گفت.

جین بالاخره سرش رو بالا آورد و با چشم‌هایی که میلرزیدن به نامجون خیره شد:«دلم گواه بد میده. اینجا دیگه آخرشه نامجون. بعدش دیگه همه چی تموم میشه. بیا امیدوار باشیم اونقدری که ما فکر می‌کنیم سخت نباشه. ولی اگه اتفاق بدی افتاد، آخرین خواسته‌ام ازت اینه که خودت رو نجات بدی.»

نامجون اخم هاشو توی هم کشید:«ازم میخوای تنهات بذارم؟»

جین دست هاشو دو طرف صورت نامجون گذاشت و لبخند تلخی زد:«ازت میخوام مواظب کسی که دار و نداره منه، باشی.»

چشم‌هاش رو بست و عمیق لب‌های نامجون رو بوسید. مطمئن نبود دفعه‌ی بدی که بتونه نامجون رو اینطوری ببوسه دقیقا قرار کی اتفاق بیافته. پس میخواست از این لحظه نهایت استفاده رو ببره. اینبار نمیخواست خوش‌بین باشه. میخواست واقع بین باشه. این یکی دیگه میتونست آخرش باشه. هیچ‌کس نمی‌دونست چی انتظارشون رو میکشه. جین فقط میخواست خودش رو برای هر چیز ممکن و غیر ممکنی آماده کنه.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now