جونگکوک حاضر به ملاقات با ملکه نشده بود. سفت و سخت گفته بود که اول باید تههیونگ رو از قلعه فراری بدن. اون قطعا خودش رو به خاطر دستگیری تههیونگ مقصر میدونست و عذاب وجدان یک لحظه هم دست از سرش برنمیداشت. برای همین بود که الان فرمانده هوسوک جلوی درب چوبی خونهای در دهکدهی گرانو ایستاده بود.
آروم در زد و زیاد طول نکشید که کسی در رو باز کنه. جین با دیدن فرمانده زیر کلاه شنلش با وحشت چشمهاش گرد شد:«فرمانده؟!»
با فریاد بیاختیارش نامجون هم کنار در اومده بود. هوسوک آهی کشید:«نیازی نیست بترسید. اگه میخواید دوستتون تههیونگ رو نجات بدین باید با من بیاید جایی. لطفا عجله کنید.»
جین و نامجون نگاهی به هم انداختن و در حالی که هر دو مردد بودن، سری به نشونهی تایید تکون دادن. تنها مدت کمی طول کشید تا هر دو آماده بشن و همراه فرمانده از دهکده بیرون برن. سوالهای زیادی داشتن اما چهرهی بیحالت فرمانده نشون میداد که به هیچ سوالی پاسخگو نیست. خارج از گرانو سوار گاریای شدن و به راه افتادن. مدت طولانی در راه بودن. حتی آمانسر رو هم پشت سر گذاشتن و این جین و نامجون رو نگران میکرد.
- جین اگه بخواد بلایی سرمون بیاره چی؟؟
نامجون آروم در گوش جین گفت اون هم با همون لحن جوابشو داد:«فرمانده آدم خوبیه نامجونا.»
- ولی هر چی نباشه اونم یکی از هموناس. نباید اینقدر راحت بهش اعتماد میکردیم.
- بس کن نامجون. اینقدر استرس نداشته باش.
- ببین جین. هر اتفاقی که افتاد من جلوشونو میگیرم و تو تا جایی که نفس داری میدویی از اونجا دور میشی.
جین چشم غره ای بهش رفت:«نامجون خواهش میکنم اینقدر خیال بافی نکن.»
- من فقط نمیخوام مثل تو خوش بین باشم.
نامجون مکثی کرد و با دستش چندبار به شونهی جین رو ضربه زد:«به هر حال کاری که گفتم رو انجام میدی.»
جین هوفی کشید و روشو از نامجون برگردوند. ترجیح میداد این بحث رو ادامه نده چون هر چی میگفت، نامجون بازم حرف خودشو میزد. جین قلبا ایمان داشت که فرمانده آدم خوبیه، اما نامجون همیشه به آدمهایی که نمیشناخت با سوءظن نگاه میکرد. یه جورایی گاهی به همه بدبین میشد و کمتر میتونست اعتماد کنه. با اینحال تنها کسی که تونست خودشو وسط قلب نامجون جا کنه، فقط جین بود.
جین کاملا به یاد داشت که پسرک از همه فاصله میگرفت. جین کسی بود که اگه تصمیمی میگرفت، حتما عملیش میکرد. اون یه روز تصمیم گرفت راز پسر مرموز و ساکتی که همیشه دور از بقیه، بازی کردنشون رو تماشا میکرد رو کشف کنه. بالاخره تونست باهاش دوست بشه و بفهمه دوست بودن با نامجون اونقدرا هم که بقیه فکر میکنن خسته کننده نیست. نامجون همیشه جاهای جالب و هیجانانگیزی برای بازی کردن بهش نشون میداد و خوب به یاد داشت که ته هیونگ به محض اینکه بزرگتر شد چطور خودشو میچسبوند بهشونو دنبالشون راه می افتاد.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...