جیمین چشمهاشو بست و دستشو روی صورتش کشید.
- پس دیشب نتونستی بخوابی؟
برای جواب به سوال پسر کنارش، سرش رو تکون داد. چشماشو باز کرد و نگاهش رو به هوسوک داد:«نه. تمام شب کنار شاهزاده بودم. مدام کابوس میدید و من از نگرانی نتونستم بخوابم. توی خواب هی اسم یه نفرو صدا میزد و بهش میگفت ته. ازش میخواست نره. مدام معذرت خواهی میکرد.»
بینشون چند لحظه سکوت شد. هوسوک آه کشید و زیر لب گفت:«اون پسر...»
- تو دیده بودیش؟
- یکی دوبار. ولی همون موقع هم میشد فهمید که برای شاهزاده مهمه و...
حرفش با شنیدن فریاد عصبانی و آشنایی نصفه موند. هر دو نگاهشون رو به محل تمرین دادن. فرمانده قصر جلوی سربازی ایستاده بود و جیمین با دلتنگی به صورت قرمز از خشمش خیره شد. فرمانده درحالی که با ابروهای درهم رفته به سرباز ترسیده خیره بود، با فریاد گفت:«چطور جرئت کردی دیشب سر پستت بخوابی؟» یونگی دستش رو مشت کرد و با فریاد بلندتری ادامه داد:«توی احمق دست و پا چلفتی چطور تونستی توی این وضعیت سر پستت بخوابی؟ هان؟»
مشتش رو بالا آورد تا توی صورت سرباز بزنه و همون موقع جیمین تونست دست بسته شده با پارچش رو ببینه. اخمی کرد و سمت هوسوک برگشت:«دستش... دستش چی شده؟»
- مگه دیشب نرفتی پیشش؟
جیمین جواب نداد و فقط با نگرانی به یونگی که حالا دوباره فریاد زدنو شروع کرده بود نگاه کرد. هوسوک که فهمید قرار نیست جوابی بشنوه گفت:«دیشب ملکه میخواست درمورد نقشهای که واسه جشن کشیده بود یه صحبت کوتاه باهاش بکنه پس منو فرستاد دنبالش. وقتی پیداش کردم اینقدر به دیوار مشت زده بود که دستاش پر از خون شده بود.»
جیمین نفسشو توی سینش حبس کرد.
- حتی نذاشت درست دستشو ببندم. با همون حال رفت پیش ملکه.
مکثی کرد و به یونگی اشاره کرد:«از صبح به همه گیر میده... اوه... داره میاد اینجا! خدا رحم کنه!»
جیمین با شنیدن حرف آخر هوسوک لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. میتونست چکمههای خاکی یونگی رو ببینه. نگاهش رو بالاتر آورد و به دست زخمیش داد.
- هوسوک.
صدای یونگی به خاطر فریادهاش کمی گرفته بود. بدون توجه به جیمین، سمت هوسوک چرخید و پرسید:«شیفت سربازایی که مسئولشونی کی شروع میشه؟»
و هوسوک بدون مکث جواب داد:«بیست دقیقهی دیگه.»
- به جای نگهبانی برید تو شهر و آگهی جشن رو پخش کنید. شاه میخوان که همهی مردم حضور داشته باشن.
مکثی کرد و متوجه شد جیمین به دستش زل زده پس دست زخمیش رو با شنلش پوشوند و با صدای آروم تری ادامه داد:«تنهایی هم به دوستهای شاهزاده سر بزن و مطمئن شو حالشون خوبه. مراقب باش کسی نفهمه.»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...