همه هنوز گیج و سر در گم از اتفاقات اخیر وارد یکی از تالارهای قلعه شدن و هر کدوم به اتاقی پناه بردن. شاید اینطور بهتر میتونستن ذهنشون رو ساماندهی کنن. همهی اتاقهایی که انتخاب کرده بودن در یک راهرو قرار داشتن بلکه نزدیک هم باشن.
تههیونگ بعد از اینکه به اتاق هیونگهاش سر زد و از خوب بودن حال جین هیونگش مطمئن شده بود، اونها رو ترک کرد تا به اتاق خودش پناه ببره. جین تنها برای چند لحظه چشمهاش رو از هم گشوده بود اما به چند دقیقه نکشید که دوباره پلکهاش روی هم فرود اومدن. نامجون تمام مدت دست جین رو گرفته بود و با ماتم بهش نگاه میکرد. از لحظهی ورود تههیونگ به اتاق تا لحظهی خروجش حتی یک نگاه خشک و خالی هم به تههیونگ ننداخته بود و هر چقدر تلاش میکرد باهاش صحبت کنه و بهش دلگرمی بده، فایدهای نداشت. چون در نهایت نامجون فقط یا سر تکون میداد یا خیلی کوتاه زیر لب چیزی میگفت. برای همین هم تههیونگ فکر کرد بهتره تنهاشون بذاره چون حس میکرد هیونگش حسابی بغض کرده اما روش نمیشه جلوی اون بشکنتش. پس فقط با گفتن «اگه اتفاقی افتاد صدام کن.» اتاق اونها رو ترک کرده بود.
تههیونگ یه جورایی ته دلش قرص بود یا حداقل خودش میخواست که اینطور باشه. دوست داشت مثل جین هیونگش مثبت نگر باشه. اون قطعا تا چند ساعت دیگه به هوش میومد و همه چیز مثل اولش میشد. تنها چیزی که تههیونگ رو نگران میکرد این بود که دروازه چه انتخابی برای قربانی داره.
جلوی در اتاق جونگکوک ایستاد و چند لحظهای به در چوبی خیره شد. خواست راه بیافته سمت اتاق خودش اما نتونست. اگه میخواست رو راست باشه تمام قلبش به خاطر چشمهای جونگکوک بهم ریخته بود. باورش نمیشد تمام مدتی که به چشمای زیبای جونگکوک خیره میشده در واقع اون شیطان داشته بهش نگاه میکرده. با اینکه سعی داشت انکارش کنه اما قلب تههیونگ پر از غصه بود. از طرفی چشمهای زیبای جونگکوک و از طرفی جین هیونگش... حس میکرد دیگه هیچ انرژی برای ادامه دادن درش باقی نمونده. اگه شرم نمیکرد حتما تا الان زانو زده و میگفت که دیگه نمیتونه ادامه بده.
به آرومی درب اتاق جونگکوک رو باز کرد. اتاق در تاریکی محض فرو رفته بود و جونگکوک پشت بهش روی تخت خواب بزرگ و سلطنتی توی خودش مچاله شده بود. گامهای ریزی به سمتش برداشت. نیروی عجیبی اون رو وادار میکرد سمت جونگکوک کشیده بشه و در آخر نتونست خودش رو کنترل کنه. کنارش دراز کشید و دستش رو دور جونگکوک انداخت.
- حال جین هیونگ چطوره؟
ابرو هاش با تعجب بالا رفتن. فکر میکرد جونگکوک خواب باشه.
- هنوز همونطوریه.
جونگکوک دستشو روی دست هیونگ گذاشت. بعد انگشتهاشو توی انگشتهای اون قفل کرد.
- خوابت نمیبرد؟؟
- افکارم اجازه نمیدن.
- منم.
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...